لیلی گلستان: چاپ
نباید از زندگی طلبکار باشیم
18 فروردین 97 - 00:01  | 1547 بازدید

 

گیلان فردا- لیلی گلستان دختر ابراهیم گلستان در تداکس تهران گفت: تمام کودکی و نوجوانی‌ام را با بغض صبح‌گاهی از خواب بیدار شدم. بعدها وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که این‌ها به خاطر پدر بداخلاق، سلطه‌جو، تحقیرکننده و زورگو بود و ...

 لیلی گلستان (مترجم و گالری‌دار) و دختر ابراهیم گلستان چندی پیش بر سکوی «تداِکس تهران» سخن‌هایی بی‌پرده راجع‌ به زندگی شخصی‌اش گفت. او سخنانش را از دوران کودکی‌اش آغاز کرد و گفت: تمام کودکی و نوجوانی‌ام را با بغض صبح‌گاهی از خواب بیدار شدم. بعدها وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که این‌ها به خاطر پدر بداخلاق، سلطه‌جو، تحقیرکننده و زورگو بود.

کم کم درس خواندم و کار کردم، سر کار با شوهرم آشنا شدم، عاشقش شدم، با هم ازدواج کردیم، و هم‌چنان این نگاه سلطه‌جویی که پدرم به همه داشت، و به من هم داشت ادامه پیدا کرد، و من نمی‌توانستم از زیر سایه این نگاه درآیم. بعد از گذشت شش سال از ازدواجم، از جایی متوجه شدم که منِ مادر با سه بچه‌ام یک طرفیم، و شوهرم یک مردِ مجردِ بدون هیچ تعهد و مسئولیتی، در طرف دیگر. پس تصمیم گرفتم که این رابطه را با تمام عشقی که به او داشتم پایان دهم.

گلستان ادامه داد: وقتی از شوهرم جدا شدم، یک زن تنها بودم که پولی برای گذران زندگی نداشتم. پس تصمیم گرفتم گاراژ خانه‌مان را کتابفروشی کنم. از سال ۶۰ تا ۶۶ تنها کتابفروش منطقه دروس بودم. با مشکلاتی که در بازار کتاب به وجود آمد، تصمیم گرفتم کارم را تغییر دهم. فکر کردم که من هنر خوانده‌ام، پدرم هم مجموعه‌دار است و با تمام نقاشان معاصر آشناست، پس گالری گلستان را تأسیس کردم. گالری‌ام را با نقاشی‌های سهراب سپهریِ خانواده خودمان شروع کردم، و حالا با تمام سختی‌هایی که در این راه کشیده‌ام، ۲۸ سال است که گالری‌دارم.

من با مشکلات عدیده‌ای در زندگی مواجه بوده‌ام، ولی حالا جوان‌ها را می‌بینم که با کوچکترین مشکلات غُر می‌زنند. غیر از مرگ و مرض، همه چیزِ زندگی قابل حل است. من برادر نازنینم را در جنگ مزخرفِ عراق و آمریکا از دست دادم، مادرم که بعد از مرگِ برادرم خم به ابرو نیاورد، همیشه دلداری‌ام می‌داد تا ذره ذره آب شد و او هم رفت. شوهرم را از دست دادم که هیچ‌وقت قدرِ خود را ندانست. رنج با ما عجین شده است، ولی ما باید صبوری کنیم. ما نباید از زندگی طلبکار باشیم، ما به زندگی بدهکاریم و باید از آن نگه‌داری کنیم، وبه آن بیفزاییم.

 

 

لیلی گلستان: نمی‌خواهم جایم را به دیگری واگذار‌کنم

گیلان فردا- انتشار فیلم سخنرانی لیلی گلستان در تداکس تهران و حرف هایی که او درمورد ابراهیم گلستان زد، بحث های زیادی را در فضای مجازی (و دربین اهالی ادبیات) برانگیخت. از همین رو، بد ندیدیم که برای آشنایی بیشتر مخاطبان با زندگی و زمانه ی این فعال فرهنگی مصاحبه ی خانم سمیه مهرگان را که چندی پیش در روزنامه آرمان منتشر شد، بازنشر نماییم:

 

مقدمه –اول‌باری که به او در هیات یک نام برخوردم، در راسته دست‌فروش‌های کتاب‌های دست دوم انقلاب بود. پیاده‌روهایی پر از ممنوعه. «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» اوریانا فالاچی را از روی زمین برداشتم. اسم «لی‌لی گلستان» روی جلدش بود. آن‌وقت‌ها هنوز نمی‌دانستم لی‌لی‌ گلستان دختر ابراهیم گلستان است. شاید مهم هم نبود. شاید باید همان نام را در هیات یک نام و انسانی مستقل می‌دیدم.

 

بعدش از همان راسته، «میرا»ی کریستوفر فرانک را گرفتم و خواندم. اما یکی از بهترین ترجمه‌های ایشان (لااقل برای من) «شبی از شب‌های زمستان مسافری» بود که بعدترها با «زندگی در پیش رو»ی رومن گاری، «بیگانه» کامو و «مردی که همه‌چیز همه‌چیز همه‌چیز داشت» آستوریاس، کامل شد. هرچند کودکی‌ و نوجوانی‌ام با خوانش «تیستوی سبزانگشتی» همراه نبود، اما با تصویر دختر چهارساله‌‌ای در کافه نادری در دهه ۳۰ که می‌شود همراهی کرد: «بچه که بودم صادق هدایت پرتره‌ام را روی کاغذهایی که در کافه‌ها و رستوران‌ها زیر بشقاب‌ها می‌گذارند، کشید. آن‌زمان با پدرم به کافه نادری می‌رفتم و در یکی از این رفت‌وآمدها هدایت آن پرتره را کشید.

البته من یک کودک چهار ساله بودم و اصلا‌ متوجه قضایا نبودم. فکر نمی‌کنم کسی آن نقاشی را برداشته باشد، چون من هیچ‌وقت در خانه‌مان این نقاشی را ندیدم…» و شاید همین پرتره بود که بعدها با لی‌لی گلستان در هیات «گالری گلستان» نمودار می‌شود. اما یکی از ترجمه‌های لی‌لی گلستان که زندگی باهوش‌ترین مرد قرن بیستم، آن‌طور آندره برتون می‌گوید، را روایت می‌کند مارسل دوشان است: «پنجره‌ای گشوده بر چیزی دیگر».

کتاب مجموعه گفت‌گوهای پیر کابان با مارسل دوشان است. یک‌جایی کابان از دوشان می‌پرسد: «آقای دوشان، ما در سال ۱۹۶۶ هستیم، چندماه دیگر شما هشتادساله می‌شوید. وقتی به پشت سر و به‌کل زندگی‌تان نگاه می‌کنید، اولین دلیل رضایت‌تان چیست؟» دوشان پاسخ می‌دهد: «پیش از هرچیز، داشتن بخت. چون درواقع هرگز برای گذران زندگی کار نکرده‌ام. به‌نظر من، از نقطه‌نظر اقتصادی، کارکردن برای گذران زندگی کمی احمقانه است…

هرگز بدبختی بزرگ، غم، و ضعف اعصاب نداشته‌ام. همچنین، با کوشش برای تولید هم آشنا نشدم. نقاشی برای من یک راه تخلیه، با یک احتیاج مقاومت‌ناپذیر برای خودرا بیان‌کردن بود. هرگز این نوع احتیاج‌ها را حس نکرده‌ام که از صبح تا شب نقاشی کنم یا تمام اوقات نقاشی یا طراحی کنم. بیش از این چه بگویم، پشیمان نیستم.» مگر نه این که خوشبختی نصیب آن کسی است که با سرگرمی‌اش، زندگی‌اش هم می‌چرخد. خوشبخت کسی است که شغلش چیزی است که دوست دارد.

به نظر می‌آید این بهترین تعریف خوشبختی است. و حالا از این منظر وقتی از لیلی گلستان می‌پرسم، آیا شما هم از جمله سعادتمندترین مردم جهان‌اید؟ و شما در ۲۳ تیر، هفتادوسه ساله می‌شوید، وقتی به پشت سر و به‌کل زندگی‌تان نگاه می‌کنید، اولین دلیل رضایت‌تان از این زندگی هفتادوسه ساله چیست؟ پاسخ او چنین است: «دلیل رضایت من از زندگی. اول از همه به این برمی‌گردد که من از زندگی هرگز توقع زیادی نداشته‌ام و همیشه گفته‌ام که وقتی دنیا آمدم کسی به من قول نداد که از صبح تا شب به من خوش خواهد گذشت! زحمت کشیدم، کار کردم، انضباط داشتم، برنامه، هدف و انگیزه داشتم. مثبت بودم و خوش‌بین.

در شرایط سخت زندگی (که از این دست شرایط سخت و اوضاع نابسامان زیاد در زندگی‌ام داشتم) غر نزدم و ناله نکردم و فقط سعی کردم مسائل را حل کنم و بر سختی‌ها فائق شوم. گاهی موفق شدم و گاهی هم نشدم. اما سعی‌ام ‌را کردم. وا ندادم. وا ندادم. همین.»

 

شما را در وهله اول به نام دختر ابراهیم گلستان و فخری گلستان می‌شناسند. این را از این بابت گفتم که آقای گلستان هم پیش از نوشتن داستان، مترجم بودند، و شاید خیلی از نویسنده‌های آن زمان با همین ترجمه‌ها بوده که داستان نوشته‌اند. یادتان می‌آید اول‌بار ترجمه‌های ایشان را خواندید یا مترجم‌های دیگر را؟ و نظرتان چه بود؟

ترجمه‌های پدرم را همراه با ترجمه دیگران خواندم. فکر می‌کنم نخستین کتاب‌هایی که از ترجمه‌های ایشان خواندم، «هاکلبری‌فین» و «زندگی خوش و کوتاه فرنسیس مکومبر» بود. هر دو کتاب را دوست داشتم. به خصوص «هکلبری‌فین» را. من هنوز هم عاشق این کتابم. یکی از شیرین‌ترین کتاب‌هایی است که تا‌به‌حال خوانده‌ام.

 

پدر شما آدم سرشناسی در دهه‌های چهل و پنجاه بود و قاعدتا شما هم خواسته یا ناخواسته در این مسیر قرار می‌گرفتید. هرچند به گمانم در آن زمان بیشتر در خارج از ایران بودید. در آن زمان وسوسه نشدید به شعر یا داستان روی بیاورید؟

نه. بیشتر می‌خواندم و در فکر نوشتن نبودم. بیشتر ادبیات و شعرهای کلاسیک فرانسه را می‌خواندم چون در کلاس‌های آزاد سوربن همین درس را می‌خواندم. شعر فرانسه را زیاد می‌خواندم و باید از حفظ می‌کردیم و سر کلاس می‌خواندیم. ژرار دو نروال را انتخاب کرده بودم و همه‌اش را خواندم. بودلر هم که جای خود داشت و به‌خصوص پل ورلن را بیش از همه دوست داشتم.

 

در آن دوره، هرچند شما در سنین کم به فرانسه رفتید، اما بااین‌حال، شعرها و داستان‌های چهره‌های برجسته‌ آن زمان را دنبال می‌کردید؟ (ایران منظورم است) و نظرتان در آن زمان درباره شعرها و داستان‌های معاصر چه بود؟

کتاب زیاد می‌خواندم. آل‌احمد‌ها را می‌خواندم و خیلی دوست داشتم. شعرهای اخوان‌ثالث و نصرت رحمانی را دوست داشتم و ادبیات ایران را به ‌طور جدی دنبال می‌کردم.

 

روزی که هدایت خودکشی کرد هفت ساله بودید. از کی هدایت برای شما آن‌طور که برای انسان ایرانی در گذار زمان، چهره دست‌نایافتنی شد، روشنفکر شد، الگو شد، ودرنهایت ممنوع، و به راسته دست‌فروش‌های انقلاب راه یافت، شکل گرفت و سراغ داستان‌هایش رفتید؟ نظرتان چه بود؟

وقتی از پاریس برگشتم و درسم تمام شده بود تصمیم گرفتم نویسنده به نویسنده را بخوانم. یعنی تمام آثار هدایت را ظرف یکی- دو ماه پشت سر هم خواندم یا آل‌احمد را یا کتاب‌های اخوان و دیگران را هم همین‌طور.

 

زمانی که فروغ طی یک تصادف کشته می‌شود، ۲۰ سالتان بود. چیزی را به خاطر می‌آورید؟ چقدر فروغ را در آن زمان می‌شناختید؟ یا اگر بعدها این تصویر در ذهن شما ایجاد شده، نظرتان درباره شعر فروغ به عنوان یک شاعر زن چیست؟

بله بیست‌ودو- سه سالم بود. فروغ فرخزاد را در استودیو گلستان‌فیلم گاهی می‌دیدم و گاهی هم توی ‌میهمانی‌ها. شعرهای «تولدی دیگر» را به باقی شعرهایش ترجیح می‌دادم، اما هیچ‌وقت شاعر محبوبم نبود. در بین شاعرهای زن، سیمین بهبهانی را بیشتر ترجیح می‌دادم.

 

مرگ فروغ برای پدرتان دردناک بود، چیزی که کاوه هم به آن اشاره مستقیم دارد. این تاثیر در خانواده شما، چگونه بود؟ و اکنون بعد از نیم قرن، این حضور به چه شکل است؟

تاثیرش مثل تاثیر مرگ هر آدم جوانی بود. دردناک بود. خیلی جوان بود. حالا نگاهم به قضیه فرق کرده است. با سعه‌صدر بیشتری به این قضیه نگاه می‌کنم.

 

فکر نمی‌کنید مرگ فروغ در زندگی خانوادگی شما تاثیر زیادی گذاشته باشد؟

هر مرگی بالاخره تاثیر بد خودش را می‌گذارد. خیلی برای مردن جوان بود. خیلی. مادرم خیلی برایش دل می‌سوزاند و از مردنش ناراحت شد.

 

سه سال بعد از مرگ فروغ، جلال آل‌احمد که از چهره‌های تاثیرگذار آن زمان بود فوت می‌کنند. طبیعی است در آن زمان سیمین دانشور را هم شما می‌شناختید، به ویژه که پدر شما هم ارادت خاصی به ایشان دارند.  از مرگ جلال بگویید و آشنایی و ارتباط‌ تان با سیمین دانشور. نظرتان درباره داستان‌های این دو چیست؟

جلال عشق دوران نوجوانی من بود. مردی بالابلند با گونه‌های استخوانی و صدایی زیبا و حرکاتی عصبی و تند و تیز. مدام صدایش بالا بود و در حال اعتراض‌کردن. مرگش بسیار بسیار زیاد روی من اثر گذاشت و ماه‌ها گریه می‌کردم. سیمین خانم و جلال من را مثل بچه‌شان دوست داشتند و من را به گردش و پارک می‌بردند. هر دو بسیار مهربان بودند. «خسی در میقات» و «مدیر مدرسه» را از جلال و «سووشون» را از سیمین به باقی کتاب‌هایشان ترجیح می‌دادم.

 

از مرگ مصدق چیزی را به خاطر می‌آورید؟ در آن زمان مصدق برای‌تان چگونه تصویر می‌شد؟

یادم می‌آید خانه‌مان یک خانه نقلی با یک حیاط نقلی‌تر در مقصودبیک بود. یادم می‌آید پدرم با عجله آمد خانه و وسایل عکاسی‌اش را برداشت و گفت مصدق گیر افتاده و رفت برای عکاسی. مادرم هم ما بچه‌ها را برداشت و رفتیم تماشای مردم توی خیابان.

 

بزرگ‌شدن در آن خانواده که مشهور بود، (و البته متمول)، برای شما چطور بود؟ این را از این بابت پرسیدم که شما بخشی از شخصیت پدرتان و بخشی را هم از مادرتان وام گرفته‌اید و در نهایت لی‌لی گلستان مترجم و گالری‌دار شدید.

متمول که هیچ‌وقت نبودیم. دروس را که آن وقت ده دروس بود انتخاب کردیم برای زندگی، چون جایی پرت و همه‌اش مزرعه گندم بود و به دلیل ارزانی زمین‌هایش تصمیم به ساختن خانه گرفتیم. بعد‌ها شانس آوردیم و دروس گران شد و خانه ما افتاد وسط یک محله مرفه. نه آب داشتیم نه گرما. اما خوش بودیم. نه حمام داشتیم و نه یخچال. به جای یخچال، یخدان داشتیم. اما یک قنات داشتیم که شب‌های تابستان در آن حمام می‌کردیم. بر و بیابان بود. زمستان‌ها هم می‌رفتیم حمام سر خیابان دولت. من در آن خانه خوش بودم.

 

اول‌باری که تصمیم گرفتید ترجمه کنید کی بود؟ و مشوق‌تان چه کسی بود؟

کتاب «چطور بچه به دنیا میاد» را مادرم به سیروس طاهباز که در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کار می‌کرد داد و او هم از من پرسید می‌خواهی ترجمه‌اش کنی؟ و مترجم شدم!

 

نخستین بازخوردها درباره ترجمه‌هایتان چه بود و از چه کسانی بود؟

از همان اول کتاب «چطور بچه به دنیا میاد؟» خیلی سروصدا کرد و بعد «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» حسابی معروف شد و معروفم کرد! و بعد حواسم را جمع کردم که درست انتخاب کنم و بهتر ترجمه کنم و خودم را هم گم نکنم. که خدا را شکر تمام این‌ها عملی شد. من فقط ۲۳ سال داشتم و می‌شد که به بیراهه بروم.

 

دیدن گدار و تروفو یا تارکوفسکی شما را سوق نداد به سوی فیلم‌سازی‌؟

نه، متاسفانه با وجود علاقه فراوانم به سینما، نشد که وارد این حیطه بشوم.

 

از کارگردان‌ها و فیلم‌هایی که این علاقه را در شما برانگیخت، می‌توانید نام ببرید؟

سینما را دوست داشتم و فیلم‌دیدن یکی از لذت‌های زندگی‌ام بود و هست. بیلی وایلدر، استنلی کوبریک، ویتوریو دسیکا، آنتونیونی، فلینی و گدار… همه این‌ها را دوست داشتم.

 

ناصر تقوایی برای شما چگونه تصویر می‌شود؟ خاطره‌ای از ایشان دارید؟

تقوایی را بار اول در همان دهه ۴۰ در استودیوی پدرم دیدم. و بعد در تلویزیون همکار شدیم و بعد هر کدام ازدواج کردیم و بنای معاشرت گذاشتیم.

 

از سال‌های ۴۲ که تقوایی در کارگاه فیلم گلستان حضور پیدا می‌کند و با گروه فنی سازنده فیلم «خشت و آینه» همکاری می‌کند، تا اینجای کار همه چیز خوب است، اما بعدها به ویژه طی دو گفت‌وگوی پدرتان با پرویز جاهد و مهدی یزدانی‌خرم، اختلافات، خود را بروز می‌دهد. به نظرتان این اختلاف ریشه در چه دارد؟

من در این مورد چیزی نمی‌دانم.

 

یادم هست تقوایی، به گمانم در موسسه کارنامه در یک دیدار حضوری که با او داشتم، اشاره کرد که گویا گلستان در اواسط دهه پنجاه زندانی شدند و همین یکی از دلایل خروجش از ایران بوده. چیزی یادتان می‌آید از این اتفاق و خروج پدرتان از ایران؟

پس از اکران و پایین‌کشیدن فیلم «اسرار گنج دره جنی» آمدند خانه و پدرم را بردند. سه – چهار روزی بازداشتش طول کشید. بعد چون این بازداشت برایش گران آمده بود برای مدتی از ایران رفت و بعد هم رفت که رفت.

 

شما چرا نرفتید؟ چرا در ایران ماندنی شدید؟

من چرا باید می‌رفتم؟ مملکتم بود و دوستش داشتم و دارم. اصولا اهل جاخالی‌دادن نیستم. نخواستم جایم را به کس دیگری واگذار کنم! ماندم، سختی هم کشیدم و ساختم. این سازندگی را دوست دارم.

 

چرا ما وقتی درباره ابراهیم گلستان حرف می‌زنیم، فقط درباره ابراهیم گلستان پیش از انقلاب حرف می‌زنیم؟ این را در چه می‌بینید خانم گلستان؟ آیا ابراهیم گلستان بعد از اواسط دهه پنجاه تمام شده بود؟

نه، ابراهیم گلستان تمام نشده بود، بلکه سر جای خودش دیگر نبود. کدام یک از هنرمندان را می‌شناسید که رفتند و هنرمند باقی ماندند و کارشان را ادامه دادند به همان خوبی سابق؟ این رفتن کار همه را خراب کرد. از امیر نادری بگیر تا سهراب شهیدثالث تا اسماعیل خویی تا گلستان تا خیلی‌ها…

 

آیا شده کارهای ابراهیم گلستان را نقد کنید به ویژه گفت‌وگوهای تند با لحن تند ایشان؟ این نوع لحن را می‌پسندید؟

نه اصلا نمی‌پسندم. همیشه همین‌طور بود، البته ملایم‌تر. رک و راست بود. اما این لحن از همین بازندگی در رفتن و در غیبت از اینجا می‌آید. عصبانی است. از دست خودش عصبانی است و سر دیگران خالی می‌کند. اشتباه کرد.

 

نظرتان راجع به مجموعه‌داستان «تابستان همان سال» تقوایی چیست؟ آن هم وقتی حدود نیم قرن از نشر آن می‌گذرد. جالب این که ناصر تقوایی هم به نوعی با ابراهیم گلستان در یک چیز وجه اشتراک دارند: این که ایشان هم حدود ۱۵ سال می‌شود که عملا حضورسینمایی یا ادبی ندارند.

تقوایی با خودش درست رفتار نکرد. حرمت استعداد و حساسیتش را نگاه نداشت. به قول شیرازی‌ها «زد به دره جیمبولو!» آدم بسیار مهربان و شریفی است. حیف شد. فیلمساز بهتری بود تا نویسنده خوبی. فیلم «کاغذ بی‌خط»اش را خیلی دوست داشتم.

 

الان که مجدد «خروس» را می‌خوانید، و «خشت و آینه» را می‌بینید، به عنوان یک منتقد نظرتان چیست درباره این رمان کوتاه و این فیلم؟

«خروس» یک شاهکار مطلق است. بی‌نظیر است و واقعا همتا ندارد. اما «خشت و آینه» برای من به بخش‌های زیادی تبدیل می‌شود که بعضی از بخش‌ها خیلی خوب درآمده، مثل بخش درون پرورشگاه و بچه‌ها یا بخش کافه و جلال مقدم.

 

پیش از انقلاب، که نام پدرتان، موجب رفت‌وآمد چهره‌های سرشناس به زندگی خانوادگی شما می‌شود، بعد از انقلاب هم شما به نوعی جای پدرتان را به شکلی دیگر پر کردید. انگار در خون خانواده گلستان است که همگی در حوزه هنر و ادبیات به صورت جدی فعالیت داشته باشند.

غریب است اگر جز این می‌بود. فرزند خلف یک پدر ناخلفم.

 

از ارتباط با چهره‌های برجسته فرهنگی، به ویژه در کتابفروشی گلستان، تشویق نشدید به نوشتن داستان؟

از بچگی همه این هنرمندان به خانه ما رفت‌وآمد می‌کردند. اما بعد از مصاحبه من در کتاب «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران» که گفت‌وگویی پرجنجال شد، خیلی‌ها به من گفتند بنویس. شاید روزی این کار را کردم. نمی‌دانم.

 

چالش و شادی ترجمه برای شما چگونه است؟

خیلی زیاد از این کار لذت می‌برم و متاسفم که کار زیاد گالری‌داری گاهی مانعم می‌شود. وقتی کتاب تازه‌ای از من منتشر می‌شود هنوز مثل کتاب اولم خوشحال می‌شوم و به هیجان می‌آیم.

 

چطور این شادی را با مدیریت گالری‌ گلستان تقسیم می‌کنید؟

کار گالری هم شادمانی‌ها و رضایت‌خاطر خودش را دارد. وقتی جوان هنرمند ناشناخته‌ای را معرفی و معروف می‌کنم یا یک فروش عالی، خیلی لذت‌بخش است. اما کار وقت‌گیر و سختی است. مثل ترجمه نیست. گالری‌داری بیشتر کار جسمانی و سنگینی است.

 

شما را بیشتر با این‌ها می‌شناسیم (یا لااقل من با این‌ها شما را می‌شناسم): «زندگی در پیش رو» (رومن گاری)، «میرا» (کریستوفر فرانک)، «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» (کالوینو)، «گزارش یک مرگ» (مارکز)، «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» (فالاچی) و درنهایت این اواخر «بیگانه» (کامو). خودتان اگر بخواهید انتخاب کنید کدام‌ها را گزینش می‌کنید؟

همه را کمی بالاتر کمی پایین‌تر. «شبی از شب‌های زمستان مسافری» کار مشکلی بود و «بیگانه» هم. اما واقعا همه‌شان را دوست دارم. از هر کدام خاطره دارم.

 

از برخی خاطره‌ها و حس و حال مواقع ترجمه برخی از این آثار که برای‌تان زنده است بگویید؟

موقع ترجمه «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» برای ویت‌کنگ‌ها گریه‌ام گرفت. وقت ترجمه «زندگی در پیش رو» برای مادام روزا وقتی آلزایمر گرفته بود به شدت دلم سوخت. در کتاب «سقراط» از اینکه فهمیده نمی‌شد، بدجوری عصبانی می‌شدم! و «میرا» از اول تا آخر در حال مقایسه بودم و شباهت‌ها؛ اذیتم می‌کرد.

 

نظرتان راجع به ترجمه از زبان واسطه چیست؟ (چون در کارنامه شما، نویسندگان ایتالیایی، اسپانیایی‌زبان، انگلیسی‌ و حتی یونانی هم دیده می‌شود) این را از این بابت پرسیدم که شما به عنوان یک مترجم زبان فرانسه، نشان شوالیه ادب و هنر فرانسه را هم در سال ۹۳ دریافت کردید.

چاره‌ای نیست. کتابی یا نویسنده‌ای مهم‌اند. اما زبانشان را کسی نمی‌داند. خب باید مردم با این‌ها آشنا شوند. در مورد ترجمه زبان واسطه بهتر است اصل کتاب را به زبان اصلی پیدا کنیم و از کسانی که این زبان را می‌دانند اما اهل ادب نیستند که ترجمه‌اش کنند کمک بگیریم و پرسش‌هایمان را در جاهایی که برایمان ابهام دارد بپرسیم.

 

گفت‌وگو با احمد محمود از کجا شکل گرفت؟ و چرا سراغ ایشان رفتید؟

من نوشته‌های احمد محمود را بسیار دوست دارم و بعد از خواندن «مدار صفر درجه» تصمیم گرفتم با او گفت‌وگو کنم. اول قبول نکرد و بعد از چند ماه بالاخره پذیرفت. کتاب خیلی خوبی شد.

 

خاطره خاصی از این گفت‌وگو دارید که برای‌تان جالب بوده باشد؟ نقدی، جدلی…

نه نقد و جدل نبود. همه‌اش همدلی و همراهی و مهربانی احمد محمود بود. همان‌طور که در مقدمه گفته‌ام به من خیلی خوش گذشت. کلی از او چیز یاد گرفتم؛ از سعه صدری که داشت. از نجابت و شرافتی که داشت. از ظرفیت بالایش و خودش را گم‌نکردن و بسیاری دیگر. یکی از افراد نازنین زندگی من بود.

 

به جایزه ادبی ابراهیم گلستان فکر کردید؟ (چون جایزه عکس کاوه گلستان را راه انداخته‌اید) در کل، جوایز ادبی داخلی را چطور می‌بینید؟

نه فکر نکردم. همان یک‌بار برای هفت پشتم کافی بود! فقط جایزه گلشیری معتبر بود که آن هم تعطیل شد و من بسیار متاسف شدم. اما می‌دانم که این‌جور کارهای مستقل پیامد دارد و دیگر همه‌اش چانه‌زنی و در‌گیری است و لذت فراموش می‌شود. اما درباره جوایز ادبی، اگر کسانی که مجری و برگزارکننده‌اند درست رفتار کنند و ضوابط را به روابط ترجیح دهند و معیارهای درستی برای گزینش و قضاوت داشته باشند، می‌تواند روی ادبیات معاصر ما تاثیر مثبتی بگذارد. الان جایزه «کتاب فرشته» دارد پا می‌گیرد و درست رفتار می‌کند و اگر همین‌طور پیش برود می‌تواند مهم شود و تاثیرگذار .

 

ادبیات امروز ایران را پیگیری می‌کنید؟ هستند نویسنده‌هایی که بخواهید از آنها نام ببرید و کارشان را تایید یا دنبال کنید؟

بله، بدجوری دنبال می‌کنم و تازگی‌ها بدجوری سرخورده شده‌ام. از جوان‌تر‌ها حسین سناپور و مهسا محب‌علی و سارا سالار و سینا دادخواه را دوست دارم.

 

نظرتان درباره نویسنده‌های زن تقریبا نزدیک به نسل شما و نسل بعد از شما چطور است؟ مثلا منیرو روانی‌پور، شهرنوش پارسی‌پور، غزاله علیزاده، گلی ترقی یا نویسنده‌های دیگری که شما مدنظرتان است.

غزاله علیزاده را به دلیل فارسی شسته ‌و رُفته‌اش خیلی دوست دارم و تصاویری که به دست می‌دهد و فضایی که می‌سازد. حیف شد رفت ، خیلی حیف شد. گلی ترقی را به خاطر ظرافت‌ها و شیطنت‌هایش و انسجام قرص و محکم قصه‌هایش. قصه‌های کوتاه منیرو روانی‌پور را به داستان بلندش ترجیح می‌دهم. اداهای پارسی‌پور را خیلی بر نمی‌تابم و نوشته‌هایش خیلی به دلم نمی‌نشیند.

 

چرا به‌عکس ادبیات کهن‌مان، ادبیات معاصرمان آن‌طور که باید در جهان دیده نمی‌شود. این را در چه می‌بینید؟

در مدیریت بد دولت و اهمیت‌ندادن به شناساندن هنرمندان‌مان (در هر حیطه‌ای) به دنیا.

 

یا متاسفانه آثار شاخص فارسی ترجمه نمی‌شود.

اما این که ترجمه نمی‌شوند، حرفی است که همیشه دغدغه اهالی فرهنگ بوده است. این کار، یک دولت منصف و دلسوز فرهنگ است که متاسفانه یافت می نشود!

 

از آثار مترجم‌های دیگر هم می‌خوانید؟

بله می‌خوانم. (البته تازگی‌ها بیشتر کتاب تالیفی خوانده‌ام.) ولی ترجمه‌های محمود حسینی‌زاد را می‌خوانم. هم در گزینش باسلیقه است و هم مترجم خیلی خوبی است. ترجمه‌های اشعار سپانلو و احمد پوری و فواد نظیری را دوست دارم و ترجمه‌های مژده دقیقی را.

 

کتاب‌هایی بوده که دوست داشته باشید ترجمه کنید، و نکردید؟

بله. «دن‌کیشوت» یا «شازده کوچولو». و چند تای دیگر. «بیگانه» را سال‌ها دوست داشتم ترجمه کنم که بالاخره به تشویق آقای رمضانی مدیر نشر مرکز این کار را کردم. و خیلی راضی هستم.

 

بالاخره هر زبانی در بازه زمانی ۱۰ تا ۳۰ سال متحول می‌شود و این تحول نیازمند بازترجمه هر اثر ادبی است. بیش از دو سه دهه نیز از ترجمه قاضی می‌گذرد، شاید نیاز باشد مجدد ترجمه شود.

انگار خواندم کاوه میرعباسی «دن کیشوت» را دارد باز ترجمه می‌کند. چه خوب اگر این اتفاق بیفتد.

 

کتاب‌هایی که دوست داشتید بخوانید و هنوز نخوانده‌اید، چه کتاب‌هایی هستند؟

خنده‌دار است اگر بگویم هنوز موراکامی و اورهان پاموک را نخوانده‌ام. باید بخوانم. هرتا مولر را هم دوست دارم بخوانم.

 

در آستانه هفتادودوسه سالگی، کارنامه لی‌لی گلستان را با رویاها و حسرت‌ها و افسوس‌هایش به عنوان یک زن ایرانی موفق و فعال در حوزه اجتماعی، هنری و ادبی چگونه بررسی می‌کنید؟ از رویاهایتان بگویید. از حسرت‌ها و افسوس‌ها.

رویاهایم را سعی کردم به واقعیت درآورم و خوشبختانه مقدار زیادی در این کار موفق شدم. حسرت‌ها و افسوس‌هایم بیشتر جنبه عام و همگانی دارد و به مملکت و جامعه مربوط می‌شود که حل‌کردنش فقط دست من نیست. به خیلی عوامل بستگی دارد. حالا امید جرقه زده که امیدوارم به آتش و گرما تبدیل شود. ما با امید زنده‌ایم. خوشبختانه افسوس و حسرت در زندگی خصوصی‌ام کم داشته‌ام و این یکی از بخت‌های من است. هرچند فکر می‌کنم اگر این چنین است ۸۰ درصد آن به خودم و عملکردم در زندگی برمی‌گردد و نه فقط به بخت خوب.

 

اگر به عقب برگردیم، دوباره از همین‌جا شروع می‌کردید؟ از همین خانواده، همین ترجمه، همین گالری؟ به سرتان نزده بود مثل خیلی از نویسنده‌ها و هنرمندان از آن خانه بزنید بیرون و راهی دیگر از راه پدرتان و مادرتان بروید؟

بله همین مسیر را طی می‌کردم . شاید برای نوشتن و تالیف، بیشتر فکر و کار می‌کردم. شاید.

 

تجربه «زن» بودن در این گذار هفت دهه (قبل و بعد انقلاب)، آن‌هم در حوزه هنر و ادبیات برای‌تان سخت نبوده؟ چون بر اساس آن‌چه که خودتان هم در همین مصاحبه گفتید، ماندید، سختی کشیدید، اما باز هم ماندید. ماندید برخلاف سایه سنگین «پدر»ی که رفته بود. تجربه زیست این «زن» بدون این «سایه» و درنهایت به نظر «حذف» آن، سخت است. نیست؟

تجربه زن‌بودن تجربه جالبی است، اما سخت نیست. اگر سختی‌هایی کشیدم، سختی‌هایی عمومی و منتشر بود و نه به دلیل‌ زن‌بودنم. طبیعی است که زندگی در چنین وضعیتی سخت است و چالش بیشتری را می‌طلبد. حالا چه زن باشی و چه مرد. اما ماندم چون مملکتم بود و اصلا آدم جهان‌وطنی نیستم! جای من اینجاست و نسبت به اینجا تعهد و مسئولیت دارم

برچسبها : ،
به اشتراک بگذارید:

نظر بنویسید:

security code