و زندگی ادامه دارد...
18 فروردین 97 - 00:01  | 2016 بازدید

 گیلان فردا، شهلا ابراهیم زاده اصلی- به یاد دوران کودکی، گلبرگ‌های بهارنارنج را با سوزن به نخ می‌کشم و سپس رشته‌ای از گردن‌بند بهارنارنج را به گردن می‌آویزم و از رایحه آن مست می‌شوم. همانطور که مشغول تماشای این گردنبند هستم و مشامم را از بوی خوش آن لبریز کرده‌ام بی‌اختیار به دوران کودکی سفر می‌کنم.

بازی‌های ساده و بچه‌گانه و دل‌خوشی‌های کوچک و شیرین را به یاد می‌آورم. بازی با دوستان در حیاط خانه‌ای که با گل‌ها، باغچه‌ها و درختان جلوه خاصی داشت و در دنیای کودکی بسیار بزرگ به نظر می‌آمد. یادش به خیر، بازی‌هایمان ساده اما دلچسب و پرتحرک بود. لی‌لی بازی،‌ قایم باشک، گرگم به هوا، هفت سنگ، آپاربازی، آغوزبازی، فندق بازی، توپ‌بازی،‌ وسطی با توپ، ‌مجسمانه، فرفره‌بازی، بادبادک هواکردن و ... بازی‌هایی که یا به وسیله‌ای احتیاج نداشت و یا با حداقل وسایل روزمره‌ قابل انجام بود.

بوی بهار نارنج تمام فضای خانه را گرفته. اطرافیان وقتی می‌بینند گردنبندی از بهارنارنج به گردن آویخته‌ام لبخندی می‌زنند. انگار می‌گویند «چیه بچه شدی!» و من با لبخندی که از اعماق وجودم سرچشمه می‌گیرد با سکوت می‌گویم «آره، بچه شدم...»

سقف سفالین خانه پدری و بخش‌هایی از اتاق‌ها و ایوان با ستون‌های چوبی بیشتر مرا به دوران کودکی فرا می‌خواند. به روزهایی که کودک خردسالی بودم و با دو گیس بافته در کنار بچه‌های هم سن‌و سال در کوچه مشغول بازی هفت سنگ می‌شدم و در همان حین مرد قصاب محله از کنارمان رد می‌شد و خطاب به من می‌گفت «اگه راست می‌گی بگو شش صد و شصت و شش» چون می‌دانست که من خواهم گفت «سس صد و سصت و سس»

و بعد از خاطرات خردسالی، خاطرات دوران مدرسه و سنین راهنمایی تحصیلی از خاطرم عبور می‌کنند. روزهایی که جامعه لبریز از سادگی و صمیمت بود. روزهایی که هنوز در دنیای بچگی و نوجوانی سیر می‌کردیم.

گردنبند بهارنارنج را به بینی‌‌ام نزدیک می‌کنم و با نفسی عمیق بوی دلنشین آن را تا اعماق جان فرو می‌برم و به ستون‌های چوبی و قدیمی ایوان خانه پدری تکیه می‌دهم. هرچند که در حیاط باقیمانده‌ی خانه پدری دیگر خبری از درختان سیب، آلبالو، هلو، انجیر، گلابی و آلو نیست و گل‌های زیبای یاس زرد دگمه‌ای،‌ درختچه گل ارغوانی، انواع گل‌های محمدی در رنگ‌های مختلف، انواع شمشادها، گلایل،‌ زنبق، نرگس شهلا، هورتانزیا، گاردانیا و ... وجود ندارند اما هنوز در بخش‌هایی از حیاط گل‌های کاملیا، مگنولیا، کاج، سیکاس، یخ، کاکتوس، شمعدانی و رازقی به چشم می‌خورند و در کنار ساختمانی که حدود 35 سال پیش در حیاط خانه و در کنار خانه قدیمی ساخته شده بود، بخش‌هایی از خانه قدیمی و سفالی با قدمتی حدود 60 سال به شکر خدا پابرجاست. و من ناخودآگاه به یاد تمام کلمات گیلکی می‌افتم که آن زمان در گفت و گوی روزانه به کار می‌بردیم. یک کلمه، کلمه بعدی را به ذهنم می‌آورد و من کنجکاوانه و با ولع خاصی به دنبال کلمه گیلکی دیگری در ذهنم می‌گردم. کلماتی مانند ایوان، ستون، نال، دوچوبه، طاقچه، رف، حصیر، دولچه، قابدان، دلو، خندق، سنگفرش، پلکوبی،‌ چی چی نی، پیچا، گرزک، پوتال و ...  که البته بعضی از آن ها در فارسی هم کاربرد دارند و یا بعضی ریشه در زبان روسی دارند.

خلاصه آنقدر در افکارم غرق می‌شوم که صدای پدر در گوشم می‌پیچد. پدری که سال‌هاست به دیار باقی شتافته. ولی مهربانی‌ها و محبت‌هایش پیوسته در خاطرم زنده است. و صدای نم‌نم بارانی که تازه شروع به باریدن کرده خیالات و خاطراتم را زنده‌تر می‌کند.

به یاد اولین سال دبستان می‌افتم که در آخرین درس فارسی که مضمونی از سپاسگزاری خداوند داشت، معلم‌مان خانم واحدی،‌  به درست خواندن جمله و لحظه‌ای مکث برای خواندن جمله بعدی سفارش می‌کرد. کلاس دوم ابتدایی را به یاد می‌آورم که معلم‌مان، خانم انشایی یاد داده بود در قسمت‌هایی از کلمه چطور دندانه‌ی حروف را قوس بدهیم و به یاد معلم سوم ابتدایی خانم فرهبد می‌افتم که پس از سال‌ها وقتی سال گذشته در خیابان از کنارش عبور می‌کردم مرا شناخت. آن هم درست زمانی که به خاطر سرماخوردگی دهان وبینی‌ام را بسته بودم. تعجب می‌کردم که چگونه از پس این همه سال او مرا شناخته و با همان مهر و محبت همیشگی جویای احوالم شده ...

از کنار ستون برمی‌خیزم و به در و دیوارهای قدیمی چشم می‌دوزم. به پارچه‌های توری پشت شیشه پنجره مانند در اتاق‌ها خیره می‌شوم و تصویرم را در آینه قدیمی کارشده در دیوار اتاق که چند دهه قدمت دارد می‌نگرم. هنوز هم اگرچند قدم از این آینه دور شویم صورتمان را موج‌دار نشان می‌دهد. یادش به خیر بچه که بودم چقدر قدبلندی می‌کردم تا بتوانم در این آیینه نگاه کنم اما نمی‌شد.

هوس می‌کنم تا در این سیر آفاق و انفس (به قول کتاب‌های فارسی) یک استکان چای بنوشم. اما قبل از این که یک استکان چای برای خودم بریزم، به مادر نازنینم که به خاطر بیماری قادر به حرکت نیست سر می‌زنم تا مطمئن شوم که خوابیده است. آن وقت استکان چای را برمی‌دارم و به یاد شکلات و بیسکویتی که پدر هر شب برایم می‌خرید و من آن را به طور خود جوش و بدون هیچ توصیه ای به طور مساوی بین تمام اعضای خانواده تقسیم می‌کردم می‌افتم. واقعا یادش به خیر. چه ایامی بود!

خانه پدری معمولا برای همه لبریز از خاطرات گوناگون است. طفلکی کودکان و نوجوانان الان، که خیلی‌هایشان به واسطه جابجایی‌های سالانه و اثاث‌کشی پی در پی از این خانه به آن خانه نمی‌دانند بالاخره خانه پدری کدام یک است!

هنوز یکی دو جرعه از چای ننوشیده‌ام که مادر صدایم می‌کند و من به سرعت یک جت و در یک چشم به هم زدن خود را از حیاط به کنار تخت او می‌رسانم. آخر او خیلی دل‌نازک و دلتنگ شده است و همیشه باید حداقل دو نفر کنارش باشند.

چون نمی‌تواند حرکت کند و از سوی دیگر عوارض کهولت سن و بیماری‌ گاه حافظه‌اش را تا حدی دچار نقصان می‌کند و گاه دلتنگی و کسالت و ناتوانی‌اش را به رخ می‌کشاند. و ما با تمام تلاشی که داریم و سعی می‌کنیم دست و پای او باشیم ولی باز نمی‌شود و او از پس یک عمر کار و تلاش و فعالیت و بزرگ‌کردن بچه‌های قد و نیم قد، گاه فراموش می‌کند که به خاطر افتادن و شکسته شدن لگن و عمل جراحی و پوکی استخوان قادر نیست راه برود و هرازچندگاهی می‌پرسد «آخر چرا، به کدام گناه بیماریش طولانی شده است و چرا نمی‌تواند حرکت کند و راه برود؟» و از آن‌جا که همیشه علاقمند به مباحث علمی بوده است و به حرف پزشکان زمان خود ایمان داشته و بدون تجویز پزشک قرصی نمی‌خورده است می‌گویم «مادرجان اولش که جایگاه مادرانی مثل تو بالاتر از فرشته‌هاست از سوی دیگر تو خود زن آگاه و فهمیده‌ای هستی، تو که می‌دانی بدن ما از سلول ساخته شده و سلول‌ها هم به مرور ضعیف می‌شوند و ... بالاخره آدم یک روز سالم است و یک روز مریض و این برای همه‌ی ما هست». به دقت به حرف‌هایم گوش می‌کند. و من در ادامه به او امیدواری می‌دهم و تلاش می‌کنم تا آرامش نسبی به دست آورد. و به بهانه تمرین تقویت حافظه کلمات زیادی به او می‌گویم و می‌خواهم که مخالف آن کلمات را به من بگوید و او کاملا درست جواب می‌دهد. سپس تسبیح را به دستش می‌دهم و می‌گویم «اگر دعا کنی و ذکر بگویی خیلی خوب است. چون هم آرامت می‌کند و هم حافظه و مغزت را فعال نگاه می‌دارد».

و مادر پس از دقایقی مرا به اسم می‌خواند. از من می‌خواهد که یک کتاب فارسی اول ابتدایی را برایش پیدا کنم و به او درس بدهم. و من که بارها این تقاضای او را شنیده‌ام تمام وجودم از این همه عشق به یادگیری، خواندن و نوشتن داغ می‌شود. به او یادآوری می‌کنم که تا کلاس پنجم درس خوانده است. اما او می‌گوید: «چه فایده که الان نمی‌توانم کتاب یا روزنامه بخوانم،...». به او قول می‌دهم که کتاب کلاس اول را برایش تهیه کنم. و به انگشتانش که دیگر حتی توان نگه‌داشتن مداد را هم ندارند خیره می‌شوم. می‌دانم که در طول تمام زندگیش آرزویش این بوده که بخواند و بنویسد ولی به خاطر مسئولیت زیاد در زندگی و تربیت فرزندان و از سوی دیگر جو حاکم در زمان کودکی و جوانی‌اش نتوانسته به موقع به این خواسته خود برسد. و اکنون نیز به خاطر بیماری و ناتوانی قادر نیست درس‌های فارسی را که در بزرگسالی آموخته بود به یاد بیاورد. اما این عشق به یادگرفتن آن هم در آستانه 85-84 سالگی واقعا برایم ستودنی، مقدس و جالب است. وقتی خوب فکر می‌کنم به یاد می‌آورم تنها چیزی که در طول بیماری پنج، شش ساله اخیرش از من یا دیگر فرزندانش خواسته، همین کتاب اول ابتدایی بوده است.

کم‌کم غروب می‌شود و من شام مادر را که حاوی یک استکان شیر و یک تکه نان است آماده می‌کنم تا پس از خوردن آن دارویش را نیز بخورد. تلویزیون را روشن می‌کنم تا در همان حین به اخبار هم گوش دهیم. و مادر با چشمانی که ترس در آن دیده می‌شود می‌گوید: «چرا همه جا جنگ است...» می‌گویم «توی کشور ما جنگ نیست و این اخبار مربوط به فلسطین و اسراییل است.» و مادر که گاه بسیاری از وقایع روزمره و نزدیک را فراموش می‌کند با تکیه بر حافظه دورش می‌گوید: «آخر پنجاه سال است که آنها با هم جنگ دارند، چرا صلح نمی‌کنند، چرا در تمام اخبار از جنگ و دعوا و تصادف و مرگ و میر حرف می‌زنند، چرا آدم‌ها این طوری شده‌اند؟» می‌خواهم چیزی بگویم ولی او به حرفش ادامه می‌دهد و مثل همیشه از مواضع سیاسی و اجتماعی و فرهنگی‌اش دفاع می‌کند و برای اثبات نظر و دیدگاهش نیز نمونه‌هایی را برمی‌شمرد که می‌بینم به راستی حق با اوست. سعی می‌کنم همانطور که نان را برایش به تکه‌های کوچک‌تری تقسیم می‌کنم موضوع صحبت‌ را عوض کنم. به همین خاطر می‌گویم «مادرجان همه چیز عوض شده، دنیا تغییر کرده...» او می‌گوید «دنیا عوض شده ولی آیا حرمت و ارزش آدم‌ها هم عوض شده؟» برای این که خیلی افکارش درگیر مسایل جنگ و نظایر آن نشود کانال تلویزیون را تغییر می‌دهم.

شام مادر که تمام می‌شود گردنبند بهارنارنج را از گردنم درمی‌آورم و به میخی که بر دیوار خودنمایی می‌کند می‌آویزم. و کم‌کم حاضر می‌‌شوم به خانه برگردم. اما مادر مثل همه‌ی دفعات پیش می‌گوید «نمی‌شود امشب را اینجا بمانی؟» و من که حالا خود مادر هستم به خوبی احساسش را درک کرده و به سختی او را قانع می‌کنم که می‌روم اما فرداروز باز به دیدنش خواهم آمد.

باران هم دیگر بند آمده و هوا تمیز و مطبوع به نظر می‌رسد. از مادر خداحافظی می‌کنم و آماده رفتن می‌شوم. وقتی در خانه را باز می‌کنم بی‌اختیار یاد در چوبی خانه می‌‌افتم که وقتی بچه و نوجوان بودم چقدر دوست داشتم در چوبی خانه با در آهنی عوض شود. آن وقت‌ها نمی‌فهمیدم که آن در چوبی زیبا چه هویتی برای من و اهالی خانه و خود خانه به همراه دارد و فکر می‌کردم چون در قدیمی شده است باید حتما عوض شود. غافل از این که اشیای قدیمی خاطرات ما را در خود جای می‌دهند و جزیی از زندگی و هویت ما هستند.

با این که بیش از بیست سال از تعویض در می‌گذرد اما خاطره‌ای از این در آهنی در ذهن ندارم. بلکه برعکس یادم می‌آید که چطور روی پله در چوبی قدیمی با دوستانم می‌نشستیم و معلم بازی می‌کردیم و از حاشیه دو طرف در که به اندازه قدبچه‌گانه ما سیمان شده بود به عنوان تخته کلاس استفاده می‌کردیم و با گچ، آن هم گچ‌های رنگی که برای خود دنیایی داشت روی آن می‌نوشتیم. کوبه‌ی روی در و میله آهنی نسبتا ضخیم پشت در که آخر شب برای حفاظت بیشتر در قلابش قرار می‌گرفت هنوز از یادم نرفته است.

خلاصه غرق در این افکار و هنوز چند قدم از در خانه دور نشده و به وسط کوچه نرسیده یکی دیگر از برادرانم را می‌بینم که وارد کوچه می‌شود تا به قولی شیفت را از من تحویل بگیرد و در کنار اهالی منزل، دست و پای مادر باشد. چرا که مادر چشم و چراغ خانه پدری است و خانه بدون وجود او هیچ صفایی نخواهد داشت.

و من در مسیر رسیدن به خانه‌ با یادی از سهراب سپهری این شعر را زیر لب زمزمه می‌کنم:

نه تو می‌مانی و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به زیبایی آن لحظه شادی که گذشت

غصه‌ام می‌گذرد، آنچنان که فقط خاطره‌ای خواهد ماند

لحظه‌ها عریانند بر تن لحظه‌ عریان خویش

جامه اندوه مپوشان هرگز

 

(سه سال از آن زمان گذشته است و خاطرات آن روزها هر لحظه همراه من است. مادر دیگر نیست اما یادش همراهم هست. آری مادر که می میرد دیگر هرگز نمی میرد...اما زندگی از پس هزاران سال ادامه دارد و خواهد داشت...)

برچسبها : ،
به اشتراک بگذارید:

نظر بنویسید:

security code