من روزی برای خودم اسم و رسمی داشتم
18 فروردین 95 - 20:01 | 1826 بازدید
کامران مالکی
سرگذشت پیرزنی دلشکسته که مدام زمزمه می کند « کاشکی خدا
صدای ما بیکسان تنها را بشنود.. خدای بزرگ فقط برای یک بار هم که شده برادرم را ببینم، او را به من برسان...»
گفتوگو و همدلی با زنی که 23 سال را در خیابانهای تهران و دیگر شهرستان ها خوابیده...کارتن خوابی که روزگاری زن مستقلی برای خودش بوده... کسی که مامائی و پرستاری می کرده و سه زبان ترکی،انگلیسی و آلمانی هم بلد بوده...
این خانم هم روزی برای خودش اسم و رسمی داشته اما به گفته خودش، روزگار با او نساخته و او را دربه در و آواره کرده.صورتش چروک شده؛ غم در صورتش موج میزند و موهایش یکدست،سفید شده؛
هر روز با کوله پشتی و چمدان سنگین در دستهای پینه بستهاش، آرام آرام،خود را به این سو و آن سو میکشاند و مدام میگوید:
آرزو میکردم چادر کوچکی داشتم و در آن زندگی میکردم؛ دیگر امیدی به زندگی ندارم»»
زنی که 23 سالی میشود آواره این شهر و آن شهر است، گاهی در تهران، در فرودگاه مهرآباد، در ترمینال ۲ یا ۴ و گاهی در راه آهن و پارکها و یا در شهرستانهای دورونزدیک از جمله همدان، رزن ، رشت، ارومیه، کاشان، کرمان، سنندج، زاهدان، کردستان، آذربایجان غربی و شرقی، مشهد، قم، اراک و اردبیل بوده است و خلاصه هر جا که فکرش را بکنید در خیابان یا پارک یا مسجد و یا پیش دوست و اقوام شب را به صبح رسانده.
هر بار که برای راهی کردن دوستم به پایانههای ۲ و ۴ فرودگاه مهرآباد میرفتم، با این زن روبهرو میشدم که در گوشهای نشسته بود. اما چند مرتبه ای که برای بدرقه دوستم به فرودگاه رفتم در جای همیشگی نبود به همین خاطر از نگهبانانی که او را می شناختند سوال می کردم که آیا از او خبری دارند یا نه، که آنها هم اظهار بی اطلاعی می کردند و می گفتند که ماهم اتفاقا به او انس گرفته ایم، گاهی برایش غذا می آوریم.اما سه هفته بعد که برای بدرقه دوستم رفتم دیدم در جای همیشگی نشسته ، خوشحال شدم و به سراغش رفتم و با او گفت و گو کردم. از این که کسی با او حرف میزد، خیلی خوشحال به نظر میرسید... این مصاحبه را بخوانید...
(گفتنی است این مصاحبه در پاییز 1394 توسط آقای کامران مالکی، خواهرزاده استاد قوامی تهیه و دی ماه 94 برای مجله گیلان فردا ارسال شده است.)
مادرجان خانه ات کجاست؟ چرا اینجا هستی؟
آه... دیگر خانه ای ندارم ...شوهرم مدام من و بچهها را کتک میزد...
مادرجان خودت را معرفی کن.
اسم من«سیده زهرا والا» یا (لعبت افتخار سادات احتشامی درجزینی) است و متولد ۱۵/۱/۱۳۲۸در شهر اراک هستم. در شهریورماه سال ۱۳۵۲ با مردی با اسم مستعار جلال ازدواج کردم. حاصل این ازدواج دو پسر به نامهای احمدرضا و محمدرضا است.شوهرم، فقط به خودش فکر میکرد، معتاد بود و مرتب من و بچهها را کتک میزد و زمانی که من در منزل نبودم، لوازم منزل را میبرد و میفروخت تا خرج موادش درآید.
چه شد که کارتن خواب شدی؟
پرستار بودم و برای خودم درآمد داشتم، شوهرم بعضی مواقع از سر کار که می آمدم یواشکی سر کیفم میرفت و پولم را برای خرید سیگار یا مواد برمیداشت.
یادم می آید در سال ۱۳۷۱، روزی که از سر کار به خانه برگشتم با منزلی که خالی شده بود مواجه شدم. آن مرد وسایل منزلم را خارج کرده بود و من برای شکایت به کلانتری رفتم اول آنها حرفهای مرا قبول نکردند، من در کلانتری گفتم او بیشتر وسایل منزل مرا فروخته، شما باید مامور بفرستید تا تحقیق کند ولی نمیدانم چرا حرفهای مرا در کلانتری قبول نکردند. چند روز بعد هم از دادگاه نامهای برای من فرستادند که جلال تقاضای طلاق کرده است و ما در خرداد ماه سال۱۳۷۱ از یکدیگر جدا شدیم. و از آن موقع یعنی از سال ۷۱ آوارهام.
آن موقع بچه هایتان چه کار می کردند؟
شوهرم به دادگاه گفته بود که این زن نمیتواند از بچهها نگهداری کند ، دادگاه هم دستور داد بچهها را به پدرشان بسپارند. و من از سال ۱۳۷۱ تا کنون آواره این شهر و آن شهر هستم و هیچ جای درستی برای زندگی ندارم.
چرا دو پسرت کمکت نمیکنند؟
هر دو پسرم ازدواج کرده اند و خرج خودشان را هم به سختی درمیآورند، اجاره نشین هستند و خیلی مشکل دارند. پسربزرگم با همسرش اختلاف دارند و به زودی می خواهند از یکدیگر جدا شوند. من با عروسم سازگاری ندارم و مرتب با هم درگیر می شویم. او مدام مرا تهدید می کند، به من توهین می کند و می گوید اگر در زندگی ما دخالت کنی از خانه بیرونت می کنم. تو را به خدا نگاه کن عروسم چه حرفهایی به من که جای مادرش هستم می زند. ای کاش برادرم این گزارش شما را بخواند تا شاید کمی از مشکلاتم حل شود.
صحبت به اینجا که رسید احساس کردم یادآوری این خاطرات اذیتش می کند. به همین خاطر دو روز بعد، بار دیگر با سیده زهرا والا احتشامی قرار گذاشتم و به پارک ارغوان در خیابان جردن رفتیم تا دنباله مصاحبهام را با او ادامه دهم. به او گفتم که حرف ها و عکسهایش چاپ خواهد شد و او خوشحال از این موضوع بار دیگر آرزو کرد که برادرش با خواندن این گفت و گو او را پیدا کند...
از همسرتان خبری ندارید؟
به تازگی شنیدم که پسرم با پدرش درگیر شده و پدر با میله به دستش زده و دستش را سیاه کرده.خیلی ناراحت شدم به خاطر این موضوع از همسر سابقم شکایت کردم. این هم دادخواستی است که برای دادگاه تهیه کرده بودم. ولی متاسفانه باز هم نتوانستم کاری از پیش ببرم.
متوجه نشدی علت این درگیری چه بوده؟
بیشتر سر پول است، دو پسرم از دست پدرشان همیشه فراری هستند، پسر بزرگم محمد رضا بیشتر در شهر اربیل عراق کار میکند و برای خودش مغازه کوچکی اجاره کرده و در آنجا ساکن شده وشب ها هم گاهی همانجا می خوابد.
کمی از وضعیت خانواده خودت بگو.
دو برادر و سه خواهر دارم، یک برادر و یک خواهرم که همیشه به من کمک میکردند، فوت شدهاند، گاهی منزل یک خواهرم که در همدان است میروم، آن خواهرم که در همدان زندگی میکند، فراموشی دارد و مریض است. اما برادر دیگرم در واشنگتن آمریکاست.
نمی توانی با برادرت ارتباط بر قرار کنی و از خواهرت برای تماس با او کمک بگیری؟
دو خواهرم نمیگذارند من با برادرم ارتباط بگیرم.
چرا؟ علت این موضوع را نپرسیدی؟
شاید به خاطر پول باشد که او بخواهد به من بدهد.
مگر می شود خواهری که می داند خواهرش به کمک احتیاج دارد از این کار جلوگیری کند؟
بله همه چی ممکن است. اما امیدوارم برادرم این گزارش را که شما تهیه کردهاید بخواند و به خواهرش کمک کند. خیلی دوست دارم او را زودتر ببینم.
گفتی که در فرودگاه، راه آهن، پارک یا ترمینال ها می خوابی. برایت مشکل ایجاد نمی شود اصلا چطور و با کدام پول به این شهرها سفر می کنی؟
کسی که جای خواب ندارد چه کار باید بکند؟
خوب معلوم است هرجا که بتوانم شب را سرکنم،همانجا را انتخاب می کنم و میخوابم. دلیلش هم این است که سرپناه ندارم، گاه در گوشه خیابان، پارک، فرودگاه، راهآهن و گاه در مسجد میخوابم. هرچند این روزها مخصوصاً خوابیدن در فرودگاه و راهآهن،بسیار سختتر شده چون فقط کسانی که بلیط دارند اجازه دارند در این محلها بخوابند.تا به حال چندین بار ماموران کنترل مرا از خواب بیدار کردند و از من بلیط خواستند و من بلیط نداشتم که نشان دهم و مجبورم کردند از آن محل بیرون بروم. تو را به خدا شما بگویید که کسی که جا ندارد باید چکار کند،آیا باید با من پیرزن که جای مادرشان هستم اینطور رفتار کنند؟!
پول سفرتان را چه می کنید؟
من در ترمینال از هر کس که سفر می کند خواهش می کنم چون هزینه ندارم کمکی برای سفر به من بدهند و بعضی ها قبول می کنند که به من کمک کنند و مرا هم تا هر جایی که مقدور است برسانند. بعضی ها هم مرا تا مقصد می رسانند که خدا عمرشان دهد. چون می بینند من جای مادرشان هستم موهایم سفید است این کار را برایم انجام می دهند. تازه ممکن است پول هم برای خرج سفر به من بدهند و بیشتر کمکم کنند.
کسی را دراین شهرهایی که می روی نداری؟
کسانی که سال های گذشته پیششان می رفتم هستند. در تمامی این شهرهایی که سفر می کنم پیش آنها می روم به من پول و لباس می دهند خیلی کمکم می کنند. اگر هم نباشند به همان"پارک، ترمینال و سایر جاهایی که نام بردم پناه می برم که خیلی برایم مشکل است. چون انتظامات آنجاهایی که می خوابم ایراد می گیرند.
خب همیشه که این اشخاص نیستند به شما کمک کنند بقیه خرج زندگی را از کجا تامین میکنی؟
مبلغ کمی کمیته امداد به من کمک میکند، ولی با این خرجهای گران به کجای آدم میرسد،
گاهی وقتها اگر شوهر دخترخالهام بگذارد، دخترخاله ام یا دوستان آنها یا کسانی که مرا بشناسند به من کمک میکنند و به تازگی هم مادر و عموی شما که به من کمک می کنند و از آنها ممنون هستم.
شوهر سابق شما چه کار می کند؟
شوهر سابقم ازدواج کرده و از زن جدیدش هم بچه دارد. شوهرم بعد از طلاق من از تهران به خوی رفته، به نظرم در آنجا هم خیلیها معتادند و من موردی را سراغ دارم که مردی زنش را به خاطر تهیه پول مواد مخدر به پانصد هزار تومان فروخته است!
گفتی قبلا ماشین داشتی و رانندگی می کردی؟
بله من رانندگی بلد بودم و یک ماشین ژیان قدیمی هم داشتم.
کمی به گذشته ات برگردیم، از شغلی که در گذشته داشتی بیشتر صحبت کن؟
در سال ۱۳۵۰ در تفرش و آشتیان دوره بهیاری پرستاری را دیده و مامایی میکردم و در سال ۱۳۵۲ در جندیشاپور و اهواز در کنار چند دکتر ایرانی آلمانی و انگلیسی در اتاق عمل کار می کردم و دستیار دکترها بوده ام. یک سال و نیم در رابطه با نظارت بر مواد غذایی در رستورانها به دستور وزارت بهداشت شهر همدان کار میکردم و گزارش های مربوط به بهداشت رستوران ها را برای آنها نوشته و نزد وزیر بهداشت شهر همدان می بردم. یک ماشین ژیان داشتم و کارم را با این ماشین قدیمی انجام میدادم.
پس رانندگی هم بلد بودی.
بله و تا سال 1367ماشینم را داشتم.
الان هم از رانندگی چیزی یادتان مانده؟
زیاد نه چون زمان زیادی گذشته و من هم پیر و مریض شده ام. البته من چند زبان هم بلد بودم...
چه زبان هایی بلد بودی؟ آیا هنوز هم چیزی یادت مانده است ؟
زبان ترکی که زبان مادریم است بلدم و زبان آلمانی و انگلیسی را تا مقداری یادم است ولی زبان اصلی من ترکی است . زبان آلمانی را در سال 1345 وقتی به انستیتو گوته در تهران می رفتم، تا پنج ترم خواندم و بسیار علاقه داشتم به یادگیری این دو زبان و زبان انگلیسی را هم با کتاب و نوارهای آموزشی که داشتم یاد گرفتم و چون در کنار دکتر انگلیسی هم کار می کردم، خیلی تاثیر داشت و زبان آلمانی را بیشتر به خاطر آن که قبلا یاد گرفته بودم در کنار دکتر آلمانی هم بیشتر یاد گرفتم. و برایم حرف زدن سخت نبود و متوجه حرف ها، فیلم و نوشته های دکتر می شدم. گاه حتی پیش می آمد که دکتر در وزارت بهداشت حضور نداشت، و سوال بیمارها یا اشخاصی که از وزارت بهداشت کشور ایران انگلیس یا آلمان مراجعه می کردند من جواب گوی آنها بودم و آن دکترها مرا خیلی دوست داشتند. آن زمان ها من خیلی استعداد داشتم و هر چیزی را زود فرا می گرفتم و نظر آن دکترها هم همین بود که شما زنی با استعداد هستی. همه به من می گفتند حیف که نشد ادامه تحصیل دهی!
الان اگر کسی به زبان انگلیسی یا آلمانی صحبت کند متوجه می شوی؟ آیا هنوز فراموش نکردی؟
زیاد یادم نرفته، هنوز یادم است و اگر جایی باشم و یا در رابطه با فیلم های پزشکی که به شغل قبلی من که بهیاری و پرستاری بود مربوط باشد بله به یاد دارم و می توانم صحبت کنم و گلیمم را از آب بیرون کشم.
خیلی جالب است با این همه مشکل و ناراحتی که داری هنوز کمی از این دو زبان به یادت مانده.
یادش بخیر، آن موقع من میخواستم برای ادامه تحصیل به کشور آلمان بروم. یعنی در جوانی قرار بوده همان خواهرم که فوت کرده مرا برای ادامه تحصیل به یکی از دانشگاهای معروف در آلمان بفرستد تا دوره کامل مامائی، پرستاری و بهیاری را در آنجا ادامه دهم، تمامی کارهایم را برای رفتن آماده کرده بودم اما شوهر سابقم مرا ممنوع الخروج کرد و نتوانستم به آلمان سفر کنم.
این مدت که طلاق گرفتهای به دنبال کاری که در گذشته انجام میدادی رفتهای؟ زبان هم که گفتی کمی هنوز یادت است.
بله زبان کمی یادم مانده. من خیلی زیاد، به بیمارستانها و جاهایی که کار می کردم سر میزدم ولی دیگر به من کار پرستاری نمیدهند و میگویند سن تو زیاد است و نمیتوانی کار کنی. چون در درجه اول باید شخص کارمند از سلامتی کامل بهرمند و جوان هم باشد.
آیا اهل موسیقی و یا مطالعه هستی؟ به کتاب یا روزنامه در حال حاضر علاقه داری؟
بله گاه گاهی اگر بتوانم مطالعه هم می کنم. چون آنقدر فکر در سر دارم که جایی برای مطالعه نمی گذارد و موسیقی هم گاهی گوش می دهم به موسیقی سنتی ایرانی خیلی علاقمند هستم.
گفتی که خودت مریض هستی آیا مریضی خاصی داری؟
بله من مریضی زردی گرفتم و باید در بیمارستان شیراز بستری شوم و فقط در بیمارستان شیراز این مریضی درمان می شود.
اگر پیغامی برای مردم یا برای مسولین کشورمان یا کسانی که مثل خودت هستند داری،بگو.
آه... آرزو دارم انشاالله همه سلامت باشند، کسانی که مانند من بیخانمان و تنها هستند، اگر خانواده دارند، تنها نمانند. از مردم عزیزم می خواهم ما بیکسان را فراموش نکنند. از مسولین کشورم خواهش میکنم به فکر ما بی خانه مان ها هم باشند. و امیدوارم روزی این مصاحبه ای را که با من کردین را همه کسانی که قبلا مرا می شناختن بخوانند، مخصوصاً برادرم سید مجتبی احتشامی که در آمریکاست، شاید به یادش بیفتد که یک خواهر بیکس و تنها در این دنیای دور دارد...
من در پایان مصاحبه ام با خانم زهرا والا احتشامی از او تشکر و برایش دعا کردم که هرچه زودتر بیماریش خوب شود، او هم مرا دعا کرد و گفت« بعد از خدا دلخوشی من به شماست. اُمیدوارم مرا تنها نگذاری پسرمهربانم... کاش برادرم مرا پیدا کند...»