گفت و گوی «گیلان فردا» با گردشگر ایرانی ساکن اروپا چاپ
در رشت خیلی به من خوش گذشت
18 فروردین 97 - 00:01  | 1700 بازدید

 

گیلان فردا-چندی پیش که با اتوبوس از تهران به رشت برمی گشتم با خانمی همسفر شدم که سال هاست ساکن اروپاست. چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که چند بروشور و نقشه از گیلان و رشت در دستش می دیدم و این بهانه ای شد که از او بپرسم آیا مسافر است و یا من می توانم کمکی به او بکنم. و این طور شد که با ایشان هم کلام شدم. می گفت سال ها پیش شاید حدود پنجاه سال پیش که بچه بوده به اتفاق خانواده سفر چند روزه ای برای گردش به گیلان و مازندران از جمله شهر رشت داشته اند. صحبت ابتدایی ما زمانی گل انداخت که برای صرف شام اتوبوس جلوی یکی از رستوران ها توقف کرد. وما به جای شام به خوردن یک بستنی قناعت کردیم و من ترجیح دادم مصاحبه ای با ایشان داشته باشم. این بود که شنونده خاطرات، دلتنگی ها و انتقادات خانم امیدوار، که دارای مدرک دکترا هستند و به گفته خودشان سال ها کارهای تحقیقی و پژوهشی داشته اند شدم. جالب این که وقتی به هنگام پرسش ایشان را خانم دکتر خطاب می کردم، معترض می شد و می گفت فقط اسمم را بگویید کافی است. و ادامه می داد «آنجا اصلا این طور نیست که مدام افراد را دکتر یا مهندس خطاب کنند. هر کس اسمی دارد و به همان اسمش خطاب می شود، و فقط زمانی اسم کسی را نمی گویند که شخص از نظر جایگاه علمی بسیار بالا باشد و او را  پروفسور خطاب کنند...»

پیشنهاد می کنم این مصاحبه را بخوانید:

 

آیا هر سال برای مسافرت به ایران می آیید؟

من چند سال بعد از دیپلم که البته شاغل هم بودم برای ادامه تحصیل به خارج رفتم. اما در حدود 15 سال پیش به‌خاطر مسایلی از جمله بیماری مادرم بعد از مدت‌ها به ایران آمدم. چندین سال اول طبیعتا به صورت مهمان بودم و خیلی با پذیرایی گرم روبه‌رو می شدم. بنابراین مسایلی را که درد جامعه است و افراد با پوست و گوشت‌شان درک می‌کنند متوجه نمی‌شدم چون مهمان بودم و برداشت‌ها سطحی بود. ولی من چون علاقه‌مند بودم بعد از بازنشستگی به ایران بیایم و وقت بیشتری را برای مملکتم و آشنا شدن دوباره با طبیعت و فرهنگ و روابط انسانی و ... جامعه داشته باشم با یک روحیه مثبت، سعی می کردم بیشتر در جامعه باشم و بیشتر در روابط انسانی، مدنی اجتماعی وارد بشوم، فقط به این قصد که بتوانم راحت‌تر اینجا زندگی کنم. چون تا آدم روانشناسی جامعه دستش نیاید و متوجه چگونگی ارتباط در جامعه نباشد نمی‌تواند راحت زندگی کند. و برای احترام به تمامی افرادی که می‌توانستم با آن ها تماس داشته باشم در سال‌های چهارم و پنجم تا الان که حدود پانزده سال شده هر سال حداقل یک بار و گاه دوبار به ایران می‌آمدم و برای مدت سه تا هفت هفته اینجا می‌ماندم و به مرور که کارهای زندگی را طی زمان بیماری مادر و همچنین بعد از فوت ایشان پیش آمد انجام دادم.

 

 پس سال ها از کشور دور بودید. ولی در سال های اخیر که هر سال به ایران آمدید، چه چیزهایی در این سفرها نظرتان را بیشتر جلب کرد؟

خب متاسفانه خیلی از مسایل باعث شد تا آن رویا یا برداشتی را که آدم از زمان قبل و زمان جوانی داشته و خاطرات خوشی از دوران بچگی و جوانی و کار بعد از دیپلم داشته، به مرور آن برداشت‌های خوب تبدیل به خاطرات بد بشود. از جمله یکی از بدترین چیزهایی که انسان در اینجا می‌بیند یا حداقل من لمس می‌کردم  این بود که چون در مواجه با مردم ضمن رعایت کامل ادب و نزاکت راحت برخورد می‌کردم و به عنوان یک زن با این که به لحاظ پوشش همه چیز را رعایت می‌کردم و در واقع صفات اخلاقی که نخست در خانواده و پس از آن سال‌ها در خارج یاد گرفته بودم که چه‌طور باید در برخورد با دیگران درست رفتار کرد، انجام می‌دادم و خواهش کنم که احترام مرا هم همان‌طور که برای یک مرد قایل هستند حفظ کنند، اما متوجه شدم به عنوان یک زن، آدم خیلی صدمات روحی می‌خورد. و اگر زنی تنها در جامعه باشید خیلی بدتر است. اگر با مردی هستید، مشکلات کمتر است. اگرچه حتی وقتی کنار یک مرد هم هستید باز هم هنگام خرید، یا در یک مجلس و مهمانی همیشه روی صحبت به طرف آقایان است و انتظار دارند همیشه جواب اصلی را آقایان بدهند و حتی ممکن است روی شما حساب نشود. در واقع روی صحبت یا با همسرتان است یا پدرتان یا برادرتان. در حالی که در بسیاری از امور از جمله تصمیم‌گیری یا خرید و فروش و یا نظایر آن، خود یک زن هم تعیین کننده است. خب این یکی از مسایلی است که روحیه کسی را که شصت سال عمر کرده و تمام مدت در جامعه تحصیل و کار می‌کرده، چه زمانی که در کشور بوده و چه زمانی که خارج از کشور بوده و در واقع استقلال داشته دچار خدشه می کند. و یا هنگام کمک به مادر نقش داشته پس هیچ فرقی نباید داشته باشد. ولی متاسفانه مدام باید باز با تلفن از افراد مرد خانواده و فامیل درخواست کمک بکنید تا کار به آخر برسد. و این یکی از چیزهایی بود که روحیات مرا متاثر کرده و می‌کند و هنوز هم وقتی من به کشورم می‌آیم ازهمان لحظه اولی که وارد کشور می‌شوم اگرچه می‌خواهم از حضور در کشورم لذت ببرم ولی احساس می‌کنم با یک غم درونی وارد می‌شوم. و در واقع احساس می‌کنم باید با یک چهره غمناک وارد شوم تا کسی چیزی نگوید، اما وقتی وارد کشور دیگری می‌شوم احساس می‌کنم باید با لبخند وارد آنجا شوم و این اثر عجیبی روی من گذاشته است. چون در جامعه به عنوان یک زن زیاد نباید بخندید و یا اگر بخندید متاسفانه افراد دیگر (مردان) در هر جایگاه و سطحی که باشند به خودشان اجازه می‌دهند که برخوردی با آدم بکنند، یعنی بعضی‌ها حد و حدود خودشان را نمی‌دانند حتی در این سن. یعنی آن آزادی را که فکر می‌کردم به عنوان یک انسان دارم، به عنوان یک زن احساس نمی‌کردم.

 

آیا نکات دیگری هم توجه شما را جلب کرد؟

بعد از آن هم بحث پوشش بود که برایم قابل احترام بود و هست چون خواسته مملکت خودم است. ولی متاسفانه می‌دیدم از طرف بعضی از خود زنان برخوردهای زننده تری پیش می آید! مثلا من در این سن و سال و به‌خاطر مشکل پا و رگ‌ها و واریس باید جوراب‌های بلند و کلفت مخصوص درمان واریس را بپوشم. ولی وقتی حتی این جوراب های کلفت را با مانتوی بلند می پوشیدم از طرف برخی از خود خانم‌ها در مکان‌های زیادی (مخصوصا از شهر مذهبی که من می‌آیم) اصلا جور خاصی برخورد می‌کردند و این خیلی مشکل است که مجبور می‌شدم سلامتی خودم را به خطر بیندازم و آن جوراب‌ها را نپوشم، با این که مانتوی کاملا بلند داشتم. غیر از آن یکی از مشکلات دیگر در اینجا این بود که قبل از این که هوا تاریک شود در خانه باشم و برای همین خیلی از کارهایی که باید انجام می دادم به تعویق می‌افتاد در حالی که آنجا حتی دیروقت، وقتی با تاکسی که از یک مرکز کرایه می‌کنید با اطمینان شما را به مقصد می‌رسانند. حال اگر بخواهم مقایسه کنم می‌گویند شما آنجا مالیات می‌دهید و از این حرف‌ها. بله، آنجا واقعا آدم برای کشور خرج می‌کند ولی با آن پولی که آدم می‌دهد سرویس خوب و مجهزی هم به آدم ارایه می‌شود. البته اتفاق زیاد می‌افتد، همه‌جا، ولی من به عنوان شخصی که تنها زندگی می‌کنم، با آرامش زندگی می‌کنم و اگر احیانا اتفاقی آنجا بیفتد، دنبال می‌شود و مسایل نتیجه‌گیری می‌شود و به حال خود رها نمی‌شود. ولی متاسفانه اینجا مواردی دیدم که ناراحت شدم. مثلا چندی پیش کیف دو تا از دوستانم را که کنار خیابان بودند و همه‌ی حقوقشان را از بانک گرفته بودند زدند، ولی این‌ها نتوانستند سارق را پیدا کنند و بالاخره به نتیجه‌ای برسند. در طی این سال‌ها و سفرها من با علاقه به حرف‌ها و درددل‌های اطرافیانم از جمله دوستان، آشنایان و فامیل گوش می‌کردم. دوستان و آشنایانی که به‌هر حال از امکانات کمتری برخوردار بودند و یا مثلا خودشان ماشین نداشتند این مشکلات برایشان بود. یعنی در سطوح پایین‌تر مشکلات بیشتر می‌شود. به عبارت دیگر میزان امکاناتی که افراد دارند در زندگی‌شان نقش دارد. دوستان من که کیفشان را دزد زده بود هنوز دچار دپرس هستند و هیچ کاری هم برایشان نشده، یعنی پول حقوق خودش و همسرش را دزدیدند. و حالا تمام مدت خودشان را با قرص آرام‌بخش نگه می دارند. این‌طور مسایل نه تنها من را خیلی متاثر می‌کرده بلکه در من نوعی ترس ایجاد کرده که از بین نرفته است.

  

 مشکلات زنان خیلی نظرتان را جلب کرد.

ببینید مشکلات همه جا هست ولی خب این خیلی تاثرآمیز هست که آدم به عنوان یک زن احساس آرامش نکند و حتما باید مردی کنارش باشد. با وجودی که من کار می‌کردم و تازه بازنشست شدم ولی چون شوهرم فوت شده می‌خواهم تنها زندگی کنم. اما متاسفانه در این شرایط هیچ اطمینان اجتماعی برای شخص وجود ندارد.

 

 شهرهای دیگر را چطور دیدید؟

خب به نظرم نوع قوانین و اجرای آن در مملکت ما تا حدی مشکل دارد. به عنوان مثال قانون راهنمایی و رانندگی. اولا که خیابان‌ها آن امکانات لازم را که کسی که در حال رانندگی است رد بشود، ندارند. پس سعی می‌کنید از مکانی رد بشوید که ترافیک کمتری دارد که البته شرایط و امنیت خودش را دارد. یا حرف‌های بد می‌زنند یا الکی بوق می‌زنند.

مثلا من خودم به شخصه سعی کردم همیشه خط ‌کشی را چه هنگام پیاده‌روی و چه رانندگی رعایت کنم. متاسفانه اینجا اصلا به خط عابر پیاده اهمیت نمی‌دهند. برای خودم بارها اتفاق افتاده که وقتی می خواستم اینجا پیاده از عرض خیابان عبور کنم و می دیدم ماشینی به سرعت و بی توجه به عابر و خط عابر دارد رد می شود دست نگه داشتم و گفتم «آقای محترم این خط عابر هست!» اما به جای این که به من بگوید «بله، ببخشید» با حرف زننده و با سرعت بیشتر رد شدند و این فرهنگ خیلی دردناک هست. یعنی فرهنگ اجتماعی رانندگی هم کمتر دیده می‌شود. اگر حرف مرا قبول ندارید خودتان امتحان کنید و برخورد رانندگانی را که بی‌توجه به حضور عابر با سرعت زیاد از خط عابر رد می‌شوند ببینید. خب این سوال برایم پیش می‌آید که به این افراد اصلا به عنوان راننده چه چیزی یاد داده شده، چه فرهنگی داده شده، یا چنین افرادی چطور تصدیق گرفته اند؟!.

یادم است یک روز صبح زود با دوتا از دوستانم برای زیارت حرم امام رضا(ع) می‌رفتیم (البته باید یادآوری کنم که من از شهر مشهد می‌آیم) و ما ساعت پنج صبح بعد از نماز حرکت کردیم و ماشین را نزدیک یکی از خیابان‌های مشرف به حرم نگه داشتیم و پیاده شدیم که از خط عابر پیاده رد بشویم که همسر یکی از دوستانم دید ماشین می‌آید دستش را به علامت این که توقف کند تا ما رد شویم نگه داشت. اما آقای راننده با داد و بیداد و بداخلاقی وسط خط عابر پیاده نگه داشت و با پرخاش گفت: «اگر تومی‌خواهی رد بشی پس من کی رد بشم» یعنی تازه معترض بود! یعنی اصلا نمی‌فهمید خط عابر پیاده چیست. درست است که در مواقع تخلف رانندگی جریمه وجود دارد ولی به نظرم آن‌طور که باید رسیدگی نمی‌شود. توجه به خط عابر پیاده اصلا اولین و ساده‌ترین و ضروری‌ترین نکته در رانندگی هست، وقتی به این موضوع ساده اما مهم توجه نمی شود دیگر چه می توان گفت! 

در خیلی از کشورها به این نکات توجه ویژه‌ای می‌شود. حتی در بعضی از کشورها مثل آلمان شرقی، رانندگان باید نزدیک خط عابر پیاده کمتر از 30 کیلومتر سرعت داشته باشند و توقف کنند، حتی اگر کسی نباشد. چون در غیر این‌صورت جریمه می‌شوند. زیرا احتمال این که حتی اگر یک نفر هم یهو پیدا شد و پرید آن وسط امنیت داشته باشد. در بیشتر کشورهای اروپایی این نکات رعایت می شود. در آلمان غربی کمی تندتر می‌روند اما خیلی رعایت می‌کنند. ولی به نظرم قانون راهنمایی و رانندگی در اینجا صفر است. چه در مورد سرعت، چه سبقت و مسایل دیگر.

 

احساس می کنم بیشتر با موضوعات منفی برخورد داشتید.

موضوعات مثبت هم بوده. مثل مهمان نوازی و یا طبیعت زیبای ایران. به عنوان مثال ماه پیش یک هفته رشت بودم که خیلی خوب بود. همان موقع به اتفاق خانم و آقای صاحبخانه و پسرشان که تازه ازدواج کرده و نو عروس به بام لاهیجان رفتیم. خیلی خوش گذشت. به رستورانی هم در آنجا رفتیم که فضای خیلی خوبی داشت و غذایش هم مناسب بود. اما همان روز عصر به اتفاق دوستمان که اخیرا اگر زیبایی طبیعی و چشم انداز زیبای آنجا  را بگذارم کنار دو نکته خیلی اساسی آنجا نظرم را جلب کرد که کاملا با فرهنگ مهمان نوازی و گردشگری در تضاد است. اول این که به محض ورود به محوطه بام سبز خانمی چادر مشکی به سر و دستکش مشکی به دست با قیافه ای پرخاش گونه جلوی عروس و داماد جدید را گرفتند و گفتند کجا می روید و چه نسبتی با هم دارید؟! جوان تر ها که چند قدم جلوتر از ما راه می رفتند توقف کردند و مشغول صحبت با آن خانم و همکارش شدند و گفتند که زن و شوهر هستند. اما آن ها قبول نکردند! عروس داماد جدید ما شانس آورده بودند که پدر و مادرشان همراه ما بودند. و وقتی والدین شان شاکی شدند که این چه رفتار زننده ای است که شما دارید، یکی از خانم ها گفت به ما گفته اند و ما به وظیفه خود عمل می کنیم!! خب این رفتار خیلی زشت و نا درست است. جالب این که وقتی دست از سر ما برداشتند چشم شان به یک زوج جوان دیگر افتاد و رفتند سراغ آن ها!!

نکته دیگر این که وقتی پس از گردشی کوتاه خواستیم در یکی از آلاچیق هایی که آنجا هست چای بخوریم بعد از این که چند دقیقه معطل شدیم چند استکان چای جوشیده بد رنگ نیم گرم آوردند گذاشتند جلوی ما! خب خیلی بد است که در شهر چای باشید با اما با چنین چایی پذیرایی شوید. و وقتی از صاحب آلاچیق گله کردیم گفت که آنجا مشکل کمبود آب دارند و مجبورند با دبه های بزرگ آب بیاورند. خب آیا با چنین وضعیتی می توان گردشگرپذیر بود؟!

 

بجز رشت و لاهیجان به جاهای دیگر گیلان هم رفتید؟

بله دوستانم زحمت کشیدند و مرا به ماسوله و انزلی هم بردند. ماسوله را تاکنون ندیده بودم. خیلی برایم جالب و زیبا بود. هم معماری اش و هم صنایع دستی اش. البته جای تاسف است که صنایع دستی چین هم به وفور آنجا پیدا می شد. به منطقه آزاد انزلی هم رفتیم. آنجا هم قشنگ بود.

 

طبیعتا در یک هفته ای که رشت بودید در شهر گردشی هم داشتید. نظرتان چیست؟

بله، البته چون در بچگی به رشت سفر کرده بودم نمی توانم مقایسه ای داشته باشم. اما دوستم مرا به پیاده روی فرهنگی شهر رشت که گویا تازه ساخته شده است برد که به نظرم خیلی قشنگ و خوب بود. ولی فکر می کنم هنوز کامل نشده. در خیلی از کشورهای دیگر هم در مرکز شهر چنین پیاده راه هایی هست. یک روز هم به میدان تره بار شما رفتیم که خیلی خوب بود. من کلی فیلم از آنجا گرفتم تا وقتی برگشتم به همکاران و دوستانم نشان بدهم(با خنده- پز بدهم) در چند تا از خیابان های رشت از جمله گلسار، منظریه و یک خیابان دیگر که اسمش یادم رفت پیاده روی کردم. خیلی خوب بود و به من خوش گذشت.

 

و دیگر چه خاطره ای دارید؟

(با خنده) نکته مثبت دیگر این که امروز اتوبوس ما خیلی خوب و تمیز و شیک است و رستوران بین راهی هم که الان هستیم خیلی خوب است. و کاش من وقت داشتم چند روز دیگر در رشت می ماندم. چون دو هفته پیش سفر به گیلان خیلی به من خوش گذشت. اما حیف که باید زود برگردم چون قصد دارم با تور به تبریز هم سفری داشته باشم.

 

قصد ندارید در ایران ماندگار شوید؟

راستش از چند سال پیش همین قصد را هم داشتم. می خواستم خانه کوچکی بخرم که وقتی به ایران می آیم در خانه خودم باشم. ولی شما نمی دانید این بنگاهی ها چه کارهایی کردند. انگار تمام مدت می خواهند سر آدم را کلاه بگذارند. حتی من با دو نفر از مردهای خانواده و فامیل برای یافتن یک خانه خوب کوچک مناسب اقدام کردم ولی متاسفانه فقط رندی دیدم. یعنی نمی شود به کسی اطمینان کرد. حتی با آن که دایی و برادرزاده ام همراه من بودند ولی باز بدقولی و دروغگویی می کردند و خانه را بیش از ارزش واقعی اش می خواستند به من بفروشند. و این باعث شد اصلا از خرید خانه منصرف شوم.

 

زیاد خسته تان نمی کنم. اگر خودتان حرف دیگری دارید بفرمایید.

من باید از شما تشکر کنم که وقت گذاشتید و با من مصاحبه کردید. راستش نکته دیگر توقعاتی است که برخی از افراد فامیل یا خانواده دارند. فکر می کنند من می توانم بچه های آن ها را ببرم آنجا و یا کارهای صنایع دستی فرزندانشان را ببرم آنجا بفروشم. فکر نمی کنند که هر کاری برای خودش اصولی دارد و یا کننده همان کار را می خواهد.

 

ساناز فرزانه

 

 

برچسبها : ،
به اشتراک بگذارید:

نظر بنویسید:

security code