بلوط کپک زده و عسل مورچه ای
25 آذر 94 - 13:09  | 1721 بازدید

شهلا اصلی

این روزها تا دلتان بخواد در رسانه های واقعی و مجازی، پیام های مختلف بهداشتی و تغذیه ای خودنمایی می کنن. چی بخوریم چی نخوریم، تا حدی که آدم گیج می شه بالاخره فلان غذا، میوه، سبزی و... خوبه یا خوب نیس، اما اشتباه نکنین، قصد ندارم به شما دستور غذایی بدم. چون عملکرد معجون پیشنهادی، فراتر از این حرف هاست و اثرات خارق العاده ای داره!! فکرش را بکنین بلوط کپک زده و عسل مورچه ای و یک قاچ هم کدوی پخته شده که مزه آب بده! چه شود...

عاشق که باشین همه مواد نام برده شده می تونه به مذاقتان خوش بشینه و حتی براتون خاصیت دارویی داشته باشه. اما مشکل اینه که این روزها کسی عاشق نمیشه !...

سالها بود که ندیده بودمش، در واقع بعد از سال های دبیرستان هر کدام مان پی کار و زندگی خودمان بودیم. یکی اینجا و یکی شهر دیگر. تا اینکه پس از مدت ها چندی پیش اونو در همین پارک شهر خودمون دیدم. و فرصتی دست داد که بعد از چاق سلامتی کمی در پارک قدم بزنیم و دقایقی را به خودمون اختصاص بدیم، به خود خودمون!

به همین خاطر هر کدوم از خاطرات گذشته گفتیم، از همکلاسی ها، از روزهای مدرسه و حتی از عشق و عاشقی های دوران جوانی. حرف به اینجا که میرسه شیطنت دوستم گل می کنه و با دیدن گاری مرد لبو فروش در این هوای سرد، میگه:« چندی پیش دیدم یکی از دستفروش ها کدوی پخته هم می فروشه». میگم: « چی شد که حالا با دیدن لبو، یاد کدو افتادی؟» زیر لب خنده ای می کنه و میگه:«آخه هر بار کدو می بینم یاد خاطره ای می افتم. یادمه قبل از اینکه مراسم عقد و عروسی ما برگزار بشه، یه روز همسرم برای انجام یک سری از تدارکات به خانه پدری ام اومده بود و پس از انجام کار و قبل از رفتن چند تکه از کدویی رو که مادر پخته بود براش آوردم. هوا هم سرد وپاییزی بود، خلاصه تعارف کردیم و او هم کدو را خورد و کلی تعریف کرد که مثلا خیلی چسبید و دست شما درد نکنه و از این حرف ها و خداحافظی کرد و رفت. و بعد که خودمون خواستیم یه قاچ از همان کدو را بخوریم دیدیم ای دل غافل، کدوی تعارفی که برای تازه داماد آورده بودیم مزه آب هم نمی ده !!»

اینا رو که میشنوم بهش میگم خب باز هم از خاطرات کدویی ات بگو. دوستم میگه:«اما از اون بدتر روزی بود که ایشان را به همان منزل پدری دعوت کرده بودیم و من هم کلی باد به غبغب انداختم که مثلا عزیزم به یاد تو و برای تو شاه بلوط و عسل گذاشتم کنار. اما وقتی در شیشه عسل رو باز کردم دیدم چه می بینی ! واویلا! تقریبا نصف شیشه عسل از موجودات ریزی به نام مورچه (همان پوتال خودمان) سیاه شده ! فکرش را بکن در اون روزهای اول که با هم رودروایسی داشتیم چه حالی به من دست داد، اما بهش گفتم مهم اینه که من به یاد تو این عسل رو نگه داشتم و البته اون هم خیلی راضی و مسرور از این همه عشق و علاقه به من گفت« می دونم عزیزم، اگر چیز دیگه ای هم به یاد من نگهداشتی تا مورچه ها حمله نکردن زودتر بیار» من هم که مثلا می خواستم خیلی ادای آدم های عاشق پیشه رو در بیاورم گفتم « باشه، نمی خواستم الان بهت بگم ولی حالا که خودت گفتی باشه، من به یاد تو، قشنگترین و درشت ترین شاه بلوط ها رو جدا کردم و یه جایی برات گذاشتم.» و بعد با کلی افاده همراه با دلبری رفتم سبد کوچک شاه بلوط را از کمد کتابخونه در آوردم و گذاشتم روی میز! ولی فکر می کنی چی دیدیم؟ اثری از رنگ زیبا و براق قهوه ای پر رنگ شاه بلوط دیده نمی شد، چون به خاطر رطوبت موجودات ریز دیگری به نام کپک تمام سطح شاه بلوط ها را گرفته بود، طوری که فقط یه چیزهایی به رنگ یشمی در سبد دیده می شد!»

حرف به اینجا که میرسه میگم: «لابد باز هم همسر گرامی عسل مورچه ای و بلوط کپک زده رو خورد و گفت به به»

دوستم خنده ای می کنه و میگه:« شاید باور نکنی ولی صداقت و صمیمیتی که در همان کدوی بیمزه و عسل مورچه ای و بلوط کپک زده بود شاید امروز در خیلی از خوراکی های مختلف و یا در هدایای رنگارنگ نباشه، آخه این روزها کسی عاشق نمی شه...»

و من با اشاره به برگ های زرد و زیبا و محیط دل انگیز و رویایی و پاییزی پارک بهش میگم:« چرا هنوز هم میشه عاشق شد و پاییز، بهاریه که عاشق شده...»

به اشتراک بگذارید:

نظر بنویسید:

security code