دکتر زهرا موسوی استاد دانشگاه مانیتوبای کانادا: چاپ
نگویید آنچه در توانم بود انجام دادم، توانمندی های شما سقف ندارد
18 فروردین 95 - 15:01  | 1543 بازدید

 

ماهنامه گیلان فردا- شنیدن سخنان دلنشین و آموزنده مهمانی که خود صاحب خانه بود آن قدر جاذبه داشت که می توان با مرور آن، ضمن تامل و تعمق لحظاتی به پیرامون نگریست، خاطرات را به یاد آورد، توانایی های فراموش شده را جستجو کرد و افق دید را گسترش داد.

خانم دکتر زهرا کاظم موسوی فوق دکترای مهندسی پزشکی از دانشگاه جان هاپکینز، استاد دو دپارتمان‌ «مهندسی برق و کامپیوتر» و «روانپزشکی» دانشگاه مانیتوبای کانادا و مدیر «برنامه‌ی مهندسی پزشکی» (Biomedical engineering program) این دانشگاه»

با به کار گیری روش درمان جدید به دنبال کاهش روند بیماری آلزایمر است.وی که دختر استاد پیش‌کسوت داروسازی رشت، زنده یاد دکتر محمدرضا کاظم موسوی، مدرس پیشکسوت دانشگاه علوم پزشکی گیلان است ماه پیش ضمن سفر به شهر زادگاه خود رشت در جمع دانش آموزان دبیرستان پروفسور رضا برای حاضران صحبت کرد. او که موفقیت را شناسایی توانمندی و استفاده از آن تعریف می کند، تاکید کرد که فراتر از ظرف مکانی و زمانی به پیرامون خود بنگریم.

وی می گوید: (آرزویم این است که روزی در شهرم رشت، مدرسه ای برای بیماران آلزایمری تاسیس کنم تا بتوانم کارها و تحقیقاتی را که انجام داده ام برای درمان مردم شهرم به کار بگیرم. چون اخیرا در وینیپگ یک نمونه کوچک این ایده را برای افراد بالای 65 سال مبتلا به مشکلات حافظه اجرا کردیم که بسیار استقبال شد. اسم برنامه را هم گذاشتیم «برنامه تقویت حافظه ی سرور» چون سرور نام مادرم بود.)

گفتنی است صحبت های ایشان بدون دخل و تصرف و به همان صورت اصلی و با طرح این سوال از جانب خودشان که «آیا موفقیت فقط یک مرحله دارد؟» در ادامه به نظرتان می رسد. این استاد فرهیخته ضمن آشنایی با مجله، مهمان شماره ویژه نامه نوروزی گیلان فردا هستند.

آیا موفقیت فقط یک مرحله دارد؟

خیر،باید اهداف داشت.آیا شما هدفتان را می شناسید؟ خیلی وقت ها ممکن است آدم هدفش را نشناسد و یا ممکن است تصور شود که وقتی به هدف رسیدیم یعنی به موفقیت رسیدیم. اما تعریف من از موفقیت کمی متفاوت است.

باید کمی فراتر فکر کنیم. به عنوان مثال حشرات کوچک روی میوه را به خاطر آورید. عمر این حشرات خیلی کم است. اما دی.ان.ا آن ها شبیه انسان است.

حال اگر این حشرات را در یک ساعت اول زندگیشان در یک ظرف دربسته قرار دهیم، وقتی که پس از یک ساعت در ظرف را باز می کنیم دیگر این حشرات بیرون نمی آیند. در حالی که حشرات پیرتر از آنها می دانند دنیا فقط داخل آن ظرف نیست. بنابراین اگر شما هدفی دارید اما فکر می کنید که هیچ وقت به آن نمی رسید، سعی کنید در آن ظرف را بردارید و بیرون از ظرف مکانی و زمانی، آن هدف را ببینید. من همیشه به دانشجویانم می گویم «نگویید آنچه در توانم بود انجام دادم» چون می توانید بهتر انجام دهید. مسئله نمره نیست، بلکه این است که قبول کنید توانمندی های شما سقف ندارد و تنها چیزی که غیرممکن است،خود"غیر ممکن" است.

اما اصلأ چرا تحقیق می کنیم؟ چرا درس می خوانیم؟ خب، تحقیقات می تواند ما را پولدار کند، ولی برای پول نیست که تحقیق می کنیم. تحقیقات ما را مشهور هم می کند، اما برای شهرت هم نیست.

پس تحقیقات می کنیم چون جامعه بشری به تحقیقات ما احتیاج دارد. در واقع جامعه با تبادل افکار است که پیش می رود. چون یک نفر نیست که جامعه را می سازد و یا بشریت را به اینجا رسانده، بلکه همکاری و تبادل افکار، باعث پیشرفت جامعه می شود.

اما چه شد که من محقق شدم؟ فکرکنم از بچگی علاقه به تحقیق در من بود.ازهمان زمانی که می دیدم کرم ها پس از نصف شدن باز حرکت می کنند، با اینکه مغز هم نداشتند. از طرف دیگر به واسطه شغل پدرم که داروخانه داشتند در منزل ما همیشه شیشه خالی زیاد بود و فیزیک و شیمی هم برایم جالب به نظر می آمد. در واقع زیرزمین خانه، شده بود کارگاه من. آن موقع خوشبختانه ما فیس بوک و تلگرام و... نداشتیم. بنابراین یا به کتابخانه می رفتم و یا ساعت ها در زیر زمین وقتم را صرف می کردم و مدرسه برایم بیشتر جایی بود که می توانستم بازی کنم. به نظرم معلم خوب، خیلی خوب است، ولی داشتن چند معلم خوب کافی است، چون بقیه درس ها را می توانید خودتان بخوانید. من آن موقع کتاب ها را همان اول می خواندم، برای همین مدرسه جای بازی من بود.

اصلأ آن موقع اینطوری نبود. باید خودمان را می کشتیم تا مادر اجازه بدهد ما برویم خانه دوستمان، آن هم به فاصله یک خیابان. تلفن کم بود. بعد از دیپلم هم که وارد دانشگاه شدم، همان اول ترم، انقلاب شد و بعد دانشگاه ها بسته شد. ما هم در تظاهرات شرکت می کردیم. البته شرکت در تظاهرات برایم خیلی نوستالژیک است چون فکر می کردیم در هر تظاهراتی باید شعار بدهیم.(ولی بعد ها در کشورهای دیگر دیدم که حتما نباید در تظاهرات شعار داد) بعد از انقلاب که دوباره دانشگاه ها باز شد، یک ترم خواندم ولی جنگ شروع شد. آن موقع در تهران بودم و تقریبأ بیست سال سن داشتم. معلم دبیرستان شدم و فیزیک درس می دادم. البته خیلی زحمت کشیدم تا به عنوان معلم جذب شوم. گاهی هم با مجله بانوان همکاری می کردم. وقتی جنگ شد، دلم می خواست بروم جنگ ببینم چه خبر است؟ برای همین روپوش سفیدی داشتم، آن را پوشیدم ازصبح تا ظهر در بیمارستان کمک می کردم و هرکار از دستم بر می آمد انجام می دادم و عصر هم در مدرسه درس می دادم. و خودم هم در مورد انتقال خون درس می خواندم. کم کم تا حدی اطلاعات دارویی و بیمارستانی به دست آوردم. آرزویم این بود که بروم جبهه ببینم چه خبر است؟ خب آدم وقتی جوان است فکر می کند ضربه ناپذیر هم هست. دو، سه بار رفتم جبهه، البته خانم ها پشت جبهه بودند. بیشتر مشاهده بود و تا حدی کمک های کوچک، ولی تجربه جالبی بود.هرچند آن موقع مادر و پدر خیلی نگرانم بودند.اما به هرحال برگشتم و پس از آن هم ازدواج کردم. در کل شرایط آن موقع، جنگ و ازدواج و بچه داری مرا از شوق درس خواندن دور کرد. و این در حالی بود که من علم را خیلی دوست داشتم. اما شرایط اجتماعی آن موقع فرق داشت. ولی علاقه به مسایل علمی و خصوصا اتفاقاتی که در جبهه دیده بودم حس خاصی را در من برانگیخت. یادم است در جبهه سر پسری که در حال دوچرخه سواری بود با اصابت ترکش قطع شده بود، اما پای پسر رکاب می زد...! و من با بهت و حیرت فکر می کردم «سرش رفته، پایش داره کار می کنه!» و این باعث شد به کار ستون فقرات علاقمند بشوم.

اما وقتی دانشگاه ها باز شد با داشتن دو بچه به تحصیلم ادامه دادم. و پس از آن دو سال در مدرسه فرزانگان تهران تدریس کردم.

در همان سال ها تصمیم گرفتیم به کانادا برویم، البته برای درس نرفته بودم. اما آنجا از خانه ماندن خسته شدم و حوصله ام سر رفت و تصمیم گرفتم باز هم درس بخوانم. هر چند تا حدی معلومات در ذهنم کمرنگ شده بود اما سعی کردم مرور کنم. بنابراین فوق لیسانسم را گرفتم. آن موقع بچه ها 10 ساله و 6 ساله بودند. حتی به یاد می آورم روزی که برای دفاع از پایان نامه فوق لیسانس رفته بودم بچه ها که همراه من بودند، خسته شده بودند و در راهرو دانشگاه می دویدند. به همین خاطر یکی از مسئولین آنجا به من گفت:«بهتر نیست در خانه بمانید و از بچه هایتان نگهداری کنید؟»

اما زمانی که دکترا می خواندم بچه ها دیگر بزرگ شده بودند، ولی در شهری بودیم که شرایط زندگی برایمان سخت بود و من هم نمی خواستم از کسی کمک بگیرم.از طرف دیگر آنجا پشه خیلی زیاد بود و این کار را برایم سخت تر می کرد. و در واقع نمی دانستم بمانم یا به ایران برگردم. به همین خاطر با رشت تماس گرفتم و موضوع را به پدر و مادرم گفتم. مادر چیزی نگفت ولی پدرم گفت:«آدم به خاطر پشه که تصمیم نمی گیرد. آدم راهی را که شروع کرده است نصفه برنمی گردد.» این حرف پدر مرا مصمم کرد. اما هدف من گرفتن مدرک نبود. می خواستم تحقیق کنم و این هدف از روزهایی که در جبهه بودم شکل گرفته بود. آن موقع تاسف خوردم که چرا پزشکی نخواندم، چون تا آن زمان مهندسی برق می خواندم. به همین خاطر بعد مهندسی پزشکی خواندم. حل مسئله را یاد گرفتم، تا از دردهای اجتماع کم کنم.

به نظر من موفقیت کسب مقام و مدرک و پست نیست، خیلی ها این ها را نشانه موفقیت می دانند. اما به نظر من موفقیت این است که چقدر از امکانات و ظرفیتی را که دارید، باور دارید.

باید ببینید در چه چیزی، چه کاری، چه رشته ای خوب هستید و استعداد و ظرفیت دارید و آن را باور کنید. وقتی شما خوشحال باشید از بارور کردن توانمندی تان به موفقیت می رسید و این تمامی ندارد. باید خود را خارج از ظرف مکانی و زمانی خودتان ببینید و برای رسیدن به این موفقیت توجه به چند نکته لازم است. اول سخت کوشی، دوم انضباط و سوم شاد بودن است.

به نظرم شاد بودن یک انتخاب است. ما انتخاب می کنیم نگاه ما به دنیا مثبت باشد یا منفی؟ هر روز که از خواب بیدار می شویم باید انتخاب کنیم شاد باشیم یا افسرده!

آیا شما فکر می کنید من که این حرف ها را می زنم غصه ندارم؟ من مادرم را بر اثر آلزایمر از دست دادم و پدرم شش ماه پیش از دنیا رفتند. غصه هم به اندازه کافی داشتیم. اما انتخاب می کنم که شاد باشم.

یادمان باشد ما تا ابد نمی توانیم خانواده، دوستان و یا شرایط اجتماعی را به خاطر شکست هایمان مقصر بدانیم. ادیسون می گفت:« من شکست نخوردم، فقط هزاران مسیر را انتخاب کردم که به نتیجه نرسید.» بنابراین خود شما هستید که مسئول امروز و فردایتان هستید نه کس دیگری. و من در تمام این مدت برای کسب افتخار یا دریافت جایزه کار نکردم.

به نظر من شرایط زمانی و مکانی موثرند، ولی از آن مهمتر خود افراد هستند.

و اما کار روی مغز رشته تخصصی من نبود و من روی صدای تخصصی عضلات مغز کار می کردم تا اینکه مادرم آلزایمر گرفتند و این انگیزه ای شد که فکر کنم چطور می توان آلزایمر را در مراحل اولیه تشخیص داد؟ زیرا در این حالت امکانش هست که روند بیماری را کند کنیم. چون درمانی هنوز برای آلزایمر نیست. بنابراین کتاب های زیادی در مورد کار مغز خواندم. طوری که وقتی صحبت می کنم دیگران فکر می کنند نورولوژیست هستم. بهرحال برای آلزایمر در حال حاضر (آر.تی.ام.اس) را شروع کردم. (یعنی میدان الکترومغناطیسی ایجاد می شود و فناوری به سر زده می شود، جریانی در مغز ایجاد می کند، آن جریان الکتریکی سلول های مغز را فعال می کند و سلولی که در حال مرگ است به فعالیتش ادامه می دهد). و ما چهارمین گروه در دنیا بودیم که این کار را کردیم و جواب گرفتیم. این روش درمان به کسانی که در مراحل اولیه آلزایمر هستند کمک می کند و باعث توقف یا کند شدن روند می شود. چون در مراحل کار به محض اینکه استاپ کردیم سه تا از مریض ها به همان مرحله حاد رسیدند.

آر.تی.ام.اس در ایران هست. در تهران از من خواستند بروم در این زمینه صحبت کنم، من هم رفتم، پروتکل را هم به آن ها دادم ولی بعد هیچ خبری از آن ها نشد.

به اشتراک بگذارید:

نظر بنویسید:

security code