شما که نمی نویسید، چرا می پرسید
16 مهر 95 - 00:07 | 1754 بازدید
شما که نمی نویسید، چرا می پرسید
فرصت نمی دهد کلامم منعقد شود. اصلا فرصت نمی دهد که سوالم را بپرسم. همین که می فهمد خبرنگارم وسط حرفم می پرد و می گوید:«شما که نمی نویسید چرا می پرسید!» از شما چه پنهان از جمله صریح و شفافش یکه می خورم. اگر نظرش را بپذیرم و تائید کنم، وظیفه و رسالت خبری خودم را زیر سوال می برم و اگر کاملا با او مخالفت کنم و مدعی گردش آزاد اطلاعات باشم خودم را نخواهم بخشید، چون ممکن است در بعضی موارد حرف و نظر وی صحیح باشد. بنابراین لحظه ای مکث می کنم و برای عوض کردن فضا تلویحا می گویم«امروز چقدر هوا گرم است»، اما او زرنگ تر از این حرف هاست که جمله چند لحظه پیش خود را فراموش کند. وقتی می خواهم سوژه مصاحبه را که مرتبط با موضوعات اقتصادی است بگویم، با گله مندی و البته کمی عصبانیت می گوید «نیازی نیست شما سوالی مطرح کنید و من جوابی بدهم، کافی است کمی توقف کنید و ببینید آیا اصلا مشتری می آید یا نه! آنوقت خواهید دید که یا از مشتری خبری نیست و یا طی روز از هر 10 مشتری یک نفر هم خریدار واقعی نیست چون مردم توان خرید ندارند! ولی مدیران می گویند تورم نداریم! آخر وضع بازار باید اینطور باشد؟؟»
اما هرچه صغری کبری می چینم تا به مصاحبه راضی شود رضایت نمی دهد و می گوید مدت هاست که روزنامه خواندن و تماشای تلویزیون را کنار گذاشته است...
سنگین باش، سبک ها را باد می برد
در دنیایی که تقریبا بیشتر ارزش ها و معیارها دچار دگرگونی شده اند به راحتی نمی توان فرق بین دوغ و دوشاب را تشخیص داد. انگار همه یکجورایی نقاب بر چهره دارند. صداقت واقعی کمتر دیده و لمس می شود و آنچه که بیشتر خودنمایی می کند حرکات نمایشی و ظاهر سازی است. یادش بخیر قدیم ها سنگینی و وقار و نجابت ارج و قربی داشت اما امروزه روز این صفات، گوهر نایاب و کمیابی شده است. آدم های صادق و بی ریا و با محبت واقعی کمتر دیده می شوند و در عوض ظاهرسازی، فریبکاری، چشم و هم چشمی و ...بیشتر دیده می شود. با این همه باید سنگین بود چون سبک ها را باد می برد...
چه کسانی دزدان را گزینش کرده اند
بعد از یک روز کاری پرمشغله وقتی سوار تاکسی می شوم ناخودآگاه حرف های سرنشینان پشت سر را می شنوم. آنقدر گرم صحبت هستند که گاه صدایشان اوج می گیرد. یک نفرشان با صدای تقریبا بلند مشغول صحبت با گوشی همراه است و دو نفر دیگر مشغول کارشناسی کردن تخلفات سنگین مالی از سوی برخی مدیران که بعضی از آن ها رسانه ای هم شده است. خیلی مشتاق می شوم که قیافه شان را ببینم ولی خجالت می کشم به سمت عقب برگردم. یکی می گوید:«این ها دست دزدان قدیمی را از پشت بسته اند، صد رحمت به قدیم، آن موقع ممکن بود یک نفر از خانه یا مغازه ای دزدی کند و به چند نفر آسیب برساند ولی الآن تعدای از افراد دارند تمام دارایی مردم را غارت می کنند» دیگری می گوید:«این قدر دزدیده اند که دیگر قبح این کار را از بین برده اند، اصلا خدایی وقتی شما می شنوید که مدیر فلان بانک یا اداره چندین میلیارد پول مردم را بالا کشیده، مثل قبل تعجب می کنید؟» نفر سوم هم که گویا مکالمه تلفنی را تمام کرده وارد بحث می شود و می گوید:«نه آقا، دیگر عادت کرده ایم! ولی برای من این سوال پیش می آید که چه کسانی این دزدان را گزینش کرده اند؟!! آخر مگر می شود؟ مگر این ها افراد مورد اطمینان و متعهد نبودند؟ پس چطور این اتفاقات می افتد؟ چرا هر کدام از ما باید چند جوان بیکار در خانه داشته باشیم آنوقت یک عده از خدا بی خبر این طور حق ما را پایمال کنند» نفر اول می گوید:« این دزدی ها و اختلاس ها باعث می شود کار افراد خوب و متعهد واقعی هم زیر سوال برود و ذهنیت مردم خراب شود. هر جا می روی با زد و بند روبرو می شوی، کسانی که دارند آبرومند و از راه درآمد حلال زندگی می کنند کلاهشان پس معرکه است...» در همین حین تلفنم زنگ می خورد و من که نزدیک مقصد هستم پیاده می شوم ولی آن ها به صحبت های کارشناسی خود ادامه می دهند...
در مسایل وظیفه ای، زورکی و در مسایل شخصی، میلی
می گوید:«بعضی از افراد، اخلاق خاصی دارند»، می پرسم چطور؟ می گوید:« به این صورت که در مسایل وظیفه ای، زورکی و در مسایل شخصی، میلی عمل می کنند» سعی می کنم این عبارت را با دقت و به آرامی تکرار کنم « در مسایل وظیفه ای، زورکی و در مسایل شخصی، میلی» وقتی متوجه دقت من می شود ادامه می دهد« خب بعضی افراد حتی وظایف خود را هم به راحتی انجام نمی دهند و انگار زورکی می خواهند کار محوله را به انجام برسانند از طرف دیگر همین افراد در مسایل شخصی خود هم میلی رفتار می کنند، حتی جایی هم که به نفعشان است اگر میل شان کشید پیگیر می شوند و اگر میل نداشتند بی خیال می شوند» سعی می کنم تصور کنم که افرادی با این خصوصیات چطور آدمی می توانند باشند؟
به هر حال همه جور آدمی داریم، عشقی، زوری، میلی، بی خیالی، استرسی، احساسی، منطقی، عصبی و... اما خدا نکند که این صفات از حد اعتدال خارج شود که اگر خارج شود روابط رنگ می بازد و احساسات و عواطف واقعی تبدیل به واکنش های مکانیکی شده و دل رسوب می بندد...
راستی شما چه جور آدمی هستید؟
سبزه میدان یا سنگه میدان
اگر شهروند رشت باشید شاید برایتان پیش آمده باشد که انتظار برای سوار شدن تاکسی کلافه تان کرده باشد. خصوصا الآن که این ترافیک از میدان شهرداری به سبزه میدان انتقال پیدا کرده، شلوغی و سردرگمی هم بیشتر شده. اما این روزها با کنده کاری های جدید در اطراف سبزه میدان، شهروندانی که برای تاکسی به انتظار ایستاده اند و رمقی برایشان نمانده و یا مجبورند پیاده از آن مسیر عبور کنند بیشتر غر می زنند، تا جایی که برخی ها به جای اسم «سبزه میدان» می گویند «سنگه میدان»! چون انتخاب مدل سنگ چین در بخشی از میدان به گونه ای است که تردد را سخت کرده، اگر خانمی با کفش پاشنه بلند باشید که وا مصیبتا! و اگر مادر یا پدری هستید که کالسکه بچه حمل می کنید باید حتما گواهی خاص کالسکه رانی بگیرید چون به راحتی و سادگی قادر به راندن کالسکه نخواهید بود طوری که لج تان در می آید و پچ پچ کنان رد می شوید! ماشین ها هم فکر کنم مجبور می شوند با دنده سنگین حرکت کنند! و البته در فاصله بین سنگ چین ها هم انواع آشغال های کوچک از قبیل پوست آدامس، شکلات ، چوب بستنی، کاغذ، ته سیگار و... خودنمایی می کنند...
از افراد مذبذب و ریا کار دوری کن
بعد از مدت ها به پارک شهر رفته بودم، البته آن هم به خاطر اینکه تنوعی باشد به جای عبور از خیابان از داخل پارک رد شدم و تصمیم گرفتم دقایقی هم روی یکی از نیمکت ها بنشینم. اما نشستن همانا و شاهد گله گذاری بودن همان. چون بلادرنگ خانم میانسالی کنارم نشست و بلافاصله گوشی همراهش زنگ خورد و شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن. اما صحبتش که تمام شد مرا خطاب قرار داد و گفت: «بپرهیز از آدم های مذبذب و ریاکار، بپرهیز» نمی دانستم چه بگویم و فقط سرم را به علامت تصدیق تکان می دادم و سعی می کردم لبخندی بر لب داشته باشم تا شاید کمی از خشم و ناراحتی اش کاسته شود، ولی او منتظر عکس العمل خاصی از من نبود و گویا فقط می خواست نصیحت کند چون مدام می گفت: « این آدم ها را نمی شود شناخت، همان ها که تا دیروز دستشان به گوشت نمی رسید و می گفتند پیف پیف بو میده حالا همه چیز را برای خود جایز می دانند...» سعی کردم کمی آرامش کنم ولی ماشاالله گویا جملاتش به نقطه نمی رسید تا من مجالی برای آرام کردن داشته باشم، چون یک ریز حرف می زد و با گفتن «می دانی خانم جان...» مرا خطاب قرار می داد و من به ناچار می شنیدم و منتظر بودم تا حرف هایش تمام شود و بعد از جا برخیزم تا بی ادبی نباشد. می گفت «آدم های مذبذب و دو رو پیش روی تو خوب هستند ولی چشم دیدنت را ندارند و با ظاهر سازی سعی دارند دیگران را فریب دهند...»
خلاصه که در آن چند دقیقه از زیبایی و سرسبزی پارک چیزی نفهمیدم اما تصمیم گرفتم به نصیحت های این خانم گوش کنم..
شهلا اصلی