چهارشنبه ها (شماره 4) چاپ
با هم در مسیر صبحگاهی
31 خرداد 02 - 00:03  | 376 بازدید

حالا که نمیشه از هیچ چیز نوشت، حالا که نباید از فقر و گرانی، از مفاسد اجتماعی، از بی عدالتی و تبعیض، از انتقادات اجتماعی گسترده، از گرانی ها و تورم کمرشکن، از کارگران بیکار و معلمان گله مند، از حقوق زنان و حق شهروندی، از اقتصاد به گِل نشسته و ... حرفی به میان آورد شاید بد نباشه به موضوعات دم دستی بپردازیم و تهیه گزارشات و مصاحبه های درجه یک رو به متنی ساده و انشاگونه تقلیل بدیم، تا نگن سیاه نمایی شده! بنابراین همه چیز گل و بلبله و ملالی در بین نیست! همه ی شاخص ها هم در حال رشد البته از نوع صعودی و با شیبی به سرعت نور هستن(!)، اما گویا شاخص بیکاری نزولی شده،آن هم آنقدر نزولی که محسوسه و بیکاری در جامعه مشاهده نمیشه!

قراره در ستون چهارشنبه ها با نگاهی ساده نکات روزمره در کوچه و خیابان رو که همه ی ما هر روز با اونا روبرو میشیم، یه بار دیگه مرور کنیم، بنویسیم و بخونیم و بگذریم... میپرسین چرا بگذریم؟ خب چون گوش شنوایی نیست، چون مسایل و مشکلاتی که تبدیل به معضلات شده برای هر فرد بیسواد و باسوادی و برای هر بچه و بزرگسالی مشخص و مثل روز روشنه ولی وقتی قرار نیست حل بشه(!)ما هم مجبوریم بگیم و بگذریم... .

در واقع زبان از توصیف وضعیت بوجود آمده یا بهتر بگیم وضعیت بوجود آورده شده قاصره و برای توصیف شرایط باید فرهنگستان ادب کلمات و جملات جدیدی ارایه بده تا گویای موقعیت و وضعیت جامعه باشه!

چهارمین انشای ستون چهارشنبه ها رو به مسیر صبحگاهی اختصاص میدیم.

ساعت ۲۰ دقیقه به ۶ صبح از خونه خارج میشم تا به موقع به محل کار برسم. البته میدونم که با تاخیر می رسم. اما مشکل اینجاست که برای کرایه تاکسی هیچ اسکناس کوچکی ندارم و فقط اسکناس ۱۰۰ هزارتومانی(شما بخوانید ۱۰ هزار تومانی) در کیفم دیده میشه. همین باعث میشه که بیشتر معطل بشم. عابر بانک سرخیابون هم گویا اسکناس کوچک نداره، هر رقمی میزنم پیغام خطا میده تا بلاخره وقتی عدد ۲ میلیون ریال رو وارد میکنم قبول میکنه! از خیر عابر بانک میگذرم. با آنکه عاشق پیاده روی هستم اما امروز فرصت اضافه ای برای پیاده روی ندارم و مجبورم همه مسیرها رو ماشین بشینم.

دقایقی به انتظار ماشین در حاشیه خیابون می ایستم، بلاخره یه تاکسی توقف میکنه، من خیلی با احتیاط و خجالت و اکراه قبل از سوار شدن خطاب به راننده میگم ۱۰۰ تومنی دارم. راننده چند لحظه مکث میکنه و بعد میگه بیا. با خوشحالی که در ظاهرم پیدا نیست سوار میشم. میگم نبود اسکناس کوچک هم شده یه مشکل، راننده میگه حق دارین، منم که الان پول همرامه برای اینه که دارم همه پولامو میبرم تا اقساط بانک رو بدم. آدم خوب و مودبی به نظر میاد، میگه خدا شاهده پریروز ماشین مشکل پیدا کرد و یه خرج ۱۷ میلیونی روی دستم گذاشت که مجبور شدم قرض کنم. کمی باهاش همدردی میکنم و میگم متاسفانه همه درگیر هستیم.

به سبزه میدان که می رسم پیاده میشم. طبق معمول چند مرد که معلومه تمام شب روی نیمکت های پارک خوابیدن رو می بینم. گاه وضع بعضی هاشون خیلی وخیم به نظر میاد با خودم میگم روز بعد براشون صبحانه ببرم و بذارم کنار سرشون. از سبزه میدان مسیر کوتاهی رو پیاده روی میکنم، امروز برخلاف هر روز از چند خانم و آقا که در اون مسیر، کنار خیابون بدون هیچ حرفی و درخواستی میشینن تا رهگذران کمک شون کنن خبری نیست، نمی دونم من زود رسیدم یا اونا دیر در محل کار شون حاضر میشن!

حالا دیگه باید سوار دومین ماشین بشم. تاکسی های زیادی خالی پشت سر هم در نوبت ایستادن، ولی از مسافر خبری نیست. مجبور میشم چند قدم از ایستگاه تاکسی فاصله بگیرم تا ماشینی از راه برسه و حاضر بشه با یه مسافر حرکت کنه. یه ماشین توقف میکنه، مسیرم رو میگم و سوار میشم. میگم خوبه که شما با یکی دو مسافر حرکت می کنین، میگه نکنم چکار کنم! یه نوع خستگی و غم توی صداش مشهوده، ادامه میده میگه برام صرف نمیکنه ولی مجبورم، الان دارم از بیمارستان میام.خانمم رو دو روز در هفته برای دیالیز میبرم. دو ساعت دیگه باید برم دنبالش، توی این فاصله چند تا مسافر می زنم. پسرم هم از جایی که کار میکنه ناراضیه، باید به فکر اون هم باشم، چرخ زندگی نمی چرخه... از شنیدن درد دلش غصه ام میگیره، میگم هر کس مشکلات خودش رو داره. میگه بله، میدونم. خیلی جالبه با یه محبت قلبی در مورد خانمش که بیمار هست و مجبوره مصائب ناشی از دیالیز رو تحمل کنه حرف می زنه. براش آرزوی سلامتی می کنم و از ماشین پیاده میشم.

در همان حین که میخوام سوار سومین ماشین بشم مرد جوان معتادی نظرم رو جلب می کنه که بخاطر مصرف مواد، کمرش دولا شده و گویا نمیتونه راست راه بره، از دیدن اون با این وضع و اینکه این مواد خانمانسوز چی به روزش آورده، دل آدم درد میگیره...

تاکسی مسیر سوم هم از راه می رسه، دو سرنشین دیگه هم هستن که زودتر از من پیاده میشن. کرایه رو میدم ولی راننده بدون اینکه هزار تومن باقیمونده رو برگردونه پول رو میذاره توی جیبش و به مسیرش ادامه میده. با اینکه هزارتومن ارزشی نداره ولی این کار یه نوع بی احترامی به مسافر به حساب میاد.چون اگه راننده بگه که پول خُرد نداره در ۹۰ درصد موارد مسافر گذشت میکنه و هر دو طرف با رضایت مسیر رو طی می کنن ولی وقتی این اتفاق نمی افته به آدم برمیخوره!

متاسفانه شرایط جوری شده که هر کس کار اشتباه خودشو توجیه میکنه و در این موارد کوچک آدم می مونه چه عکس العملی داشته باشه!

خب دیگه باید از این ماشین هم پیاده بشم. از اینکه در آخرین روز خرداد با من همسفر شدین ممنون، تا درودی دیگر، بدرود

 

شهلا ابراهیم زاده اصلی

 

به اشتراک بگذارید:

نظر بنویسید:

security code